خلاصه آمار

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام زمان» ثبت شده است


بسم الله الرحمن الرحیم 
 
مولــــــایم !

در مسجد الحرام به دور خانه کعبه طواف میکنم هفت بار مسیر بین صفا و مروه را طی میکنم و چشم می اندازم ، به هر سوی نگاه کنم ، شما را نمی ببینم ، مردم از سرزمین های مختلف ،مناسک حج را انجام میدهند ، موج جمعیت در چشم های من می نشیند و با خود زمزمه میکنم «عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری »*

به عرفات میروی در مشعر می نشینی و به سرزمین مِنی وارد می شوم ، سنگ میزنم ، قربانی میکنم ، سر میتراشم 

 

میــــدانم آقایــــــم که تو هم با من هستــی و در کنــار من ...

از خود بارها پرسیدم که پس از انجام مناسک حج کجا ماوی خواهید گرفت و باز با خود میگم «إِلى مَتى أَحارُ فیکَ یا مَوْلاىَ»*

پ.ن: 

*برایم سخت است که خلــق را ببینم و تو از نظرم پنهان باشی

*مولای من ! تا کی سرگردان تو باشم ؟

+ پنجشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

چند وقتی هست که سریال حضرت یوسف داره پخش میشه قصه به اینجا رسید که سلیمان یوسف را برای فروش می برد (من از روی فیلم میگم ...) اما قبلش 

1. اب چاه بخاطر یوسف شیرین شده است

2. دستی که به یوسف سیلی میزند خشک میشود

3.پیرمردی در حال مرگ هست ولی بخاطر دعای یوسف از مرگ نجات پیدا میکند

4. باران میگیرد

5.سلیمان سود زیادی میکند

قصه تمام میشود .... سلیمان ماجرا را میفهمد اما دیر شده است 

پ.ن: 

قصه ما و سلیمان یکیست منتظر ارباب هستیم اما یادمان میرود که 

مشهد بودیم ، کربلا بودیم ، روضه حضرت زهرا رفتیم ، برای جدش به سینه زدیم 

او پای ما را اینجاها باز کرد حال که تمام شده میفهیم بااو بودیم ولی 

 

ببخشید با شما دوستان نیستم با خودم هستم که هیچ استفاده نکردیم

+ جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۵۸ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

حضرت دوستـــــ سلام!
میبینی چه بی وفایم ؟ 

کجای عالم رسم دوستی این است ، که من بجا می آورم ؟

 اما الحق که تو سنگ تمـــــام گذاشته ای .
همیشه ی همیشه.....

تمام حرفهایم به خـــــواستن از تو ختم میشود چقدر بدم مگر نه ؟

اما تو خـــــوب منی ،
 همیـــــشه بوده ای ،
  امشب فقط میخواهم بگویم
 دوستـــــت دارم ،
 ممنون برای همیشه بودنت
 خـــــوبترینم....

پ.ن: 

باز  از خدا بخواه که این بنده رو سیاه رو ببخشه

 

+ يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۰۴ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

مرحوم حضرت آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی :

اگر می خواهید حال خود را هنگام ملاقات حضرت حجّت بدانید

ببینید الان در ملاقات با قرآن چه حالی دارید.

اگر مشتاق قرآنید ، می توانید امیدوار باشید که مشتاق حضرت حجّت هم هستید.

+ يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۵۷ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

امام زمان چشمان گنهکارم پر از اشک است، چه بسیار اشک ریخته‌ام فریادزده‌ام صدایت کرده‌ام،

یابن‌الحسن (عج) گوشه چشمی بر من فکن، مهدی جان سخت حیرانم، رخسار چون ماهت را برایم
بگشا زیرا که منتظرم.


شهید علی دستان

+ يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۲۹ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

سوال شد امام زمان (عج) غایب است یعنی چه؟ 
گفتند غایب؟ کدام غایب؟ بچه دستش را از دست پدر رها کرده و گم شده می گوید: پدرم گم شده است! 

ما مثل بچه‌ای هستیم که پدرش دست او را گرفته است تا به جایی ببرد و در طول مسیر از بازاری عبور می‌کنند.

+ پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۰۹ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

هیچ داری از دل مهدی خبر ؟؟؟


گریه های هر شبش تا سحر؟؟؟


او که ارباب تمام عالم است  ...


من بمیرم، سر به زانوی غم است ...


شیعیان!!!


مهدی غریب و بی کس است ...


جان مولا معصیت دیگر بس است ...


::::::اللهم عجل لولیک الفرج::::::

+ جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۹ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

من نه فقط جمعه ها بلکه هر روز منتظرت هستم

ای آقای من!

می دانم بنده ی خوبی نیستم، منتظر واقعی نیستم، ولی این را خوب می دانم که از حال خستهی من خبر داری و من از همه ی دردهایت بی خبرم!!!

ببخش مرا که با هر عمل زشتم به هر اندوه شما یکی اضافه میکنم…

آقای من شرمنده ام…!


اللهم عجل لولیک الفرج

+ دوشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۲۸ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

امام صادق (ع) فرمود : صبر کن پسرت برمی گردد... رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت پس چرا پسرم برنگشت...

حضرت فرمود مگر نگفتم صبر کن؟ خب پسرت برمی گردد دیگر..

. رفت اما از پسرش خبری نشد... برگشت؛

آقا فرمود مگر نگفتم صبر کن؟ دیگر طاقت نیاورد... 

گفت آقا خب چقدر صبر کنم؟...... نمی توانم صبر کنم.....

به خدا طاقتم تمام شده... 

حضرت فرمود برو خانه پسرت برگشته...

رفت خانه دید واقعاً پسرش برگشته...

آمد پیش امام صادق علیه السلام، -آقا جریان چیست؟ نکند مثل رسول خدا به شما هم وحی نازل می شود؟...

آقا فرموده بود به من وحی نازل نشده اما: «عِند فناءِ الصّبر یأتی الفَرج......» صبر که تمام بشود فرج می آید...

این راه رسیدن به فرج است باید بیتاب مهدی فاطمه شویم...

حَتَّى إِذَا اسْتَیْأَسَ الرُّسُلُ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ قَدْ کُذِبُوا جاءَهُمْ نَصْرُنا ( 110 یوسف)

(مردم با انبیا چندان ضدّیت کردند) تا آنجا که رسولان مأیوس شده و گمان کردند که وعده نصرت خدا خلاف خواهد شد در آن حال وقت یارى ما فرا رسید...

+ جمعه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۳۲ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

تمام راه ظهور تو با گنه بستم

دروغ گفته ام آقا که منتظر هستم

کسی به فکر شما نیست راست می گویم

دعا برای تو بازیست راست می گویم

اگرچه شهر برای شما چراغان است

برای کشتن تو نیزه هم فراوان است

من از سرودن شعر ظهور می ترسم

دوباره بیعت و بعدش عبور می ترسم

من از سیاهی شب های تار می گویم

من از خزان شدن این بهار می گویم

درون سینه ما عشق یخ زده آقا 

تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا

کسی که با تو بماند به جانت آقا نیست 

برای آمدن این جمعه هم مهیّا نیست


+ پنجشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۴۷ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

امروز جبران کن 

کوتاهی هایت در عبادت خداوند را

روزه نگرفتن هایت را 

نماز های از عمد قضا شده ات را 

همین امروز می توانی جبران کنی 

اما فردا در محضر الهی جز حسرت باقی نخواهد ماند و فریاد می زنی:

أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ یا حَسْرَتى‏ عَلى‏ ما فَرَّطْتُ فی‏ جَنْبِ اللَّهِ وَ إِنْ کُنْتُ لَمِنَ السَّاخِرین: تا آنکه [مبادا] کسى بگوید: «دریغا بر آنچه در حضور خدا کوتاهى ورزیدم؛ بى‏تردید من از ریشخندکنندگان بودم. [الزمر : 56]

+ پنجشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۴۶ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

مولاجان ...!


دلم برای با تو بودن تنگ شده است


گویا که این دل نیست و سنگ شده است


مولاجان ...!


جان ارباب سوا مکن... 


این دل ها ، همه درهم است...!

+ شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۰۰ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

دانشجوبود...دنبال عشق و حال،خیلی مقید نبود،یعنی اهل خیلی کارها هم بود،تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی....

از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم...قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره)هم دیدار داشته باشن..از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه...

وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت...بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن،آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن...من چندبار خواستم سلام بگم...منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن...امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن...درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن...یه لحظه تو دلم گفتم:""حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه...تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره...!!!تو که خودت میدونی چقدر گند زدی...!!!""خلاصه خیلی اون لحظه تو فکرفرو رفتم...تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم،وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم،کارامو سروسامون دادم،تغییر کردم،مدتی گذشت،یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم،از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم،چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن،اما به هرحال قبول کردن...

اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت،من دم در سرم رو پایین انداخته بودم،اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود،تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن>>""حمید..حمید...حاج آقا باشماست""

نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر...آهسته در گوشم گفتن...:"""یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی..."""

+ شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۵۶ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام
باز نویسی قالب توسط گروه فرهنگی سردار هور