پس از شهادت «ابوبکر» برادرش قاسم (دیگر فرزند امام حسن علیهالسلام) از خیمه خارج شد.مادر «قاسم» همان «نفیله» است که درباره او سخن به میان آمد. قاسم نوجوانی نابالغ، اما دلیر بود. همین که چشمان مبارک امام حسین علیهالسلام به او افتاد، او را در برگرفت و گریان شد. .«قاسم» وقتی تنهایی عموی خود را مشاهده کرد، اذن به میدان رفتن خواست. امام او را به سبب کوچکیاش، اجازه نمیفرمود. او پیوسته اصرار میکرد تا این که اذن جهاد گرفت. حمید بن مسلم گوید: «خرج الینا غلام کان وجهه شقة قمر و فی یده السیف و علیه قمیص و ازار؛ نوجوانی چون پاره ماه به ناگاه در وسط میدان کربلا برای مبارزه طلوع کرد. او لباس رزم به تن و شمشیر به دست داشت» او پیش میرفت و شمشیر میزد که ناگاه بند کفش چپ او پاره شد. پس قاسم ایستاد تا که بند کفشش را محکم کند. یعنی جمعیت فراوان سپاه دشمن، جرأت پیش آمدن مبارزه را نداشت و قاسم آن هزار جنگنده را به حقیقت بیاعتنا مینگریست.