زمستون بود و نزدیک عملیات خیبر . شب که اومد خونه ، اول به چشماش نگاه کردم ، سرخ سرخ بود
داد می زد که چند شبه خواب به این چشم ها نیومده . بلند شدم سفره رو بیارم ولی نذاشت گفت :
امشب نوبت منه ، امشب باید از خجالتت در بیام
گفتم : تو بعد از این همه مدت اومدی خسته و کوفته ....نذاشت حرفم تموم بشه بلند شد و غذا را اورد بعدش غذای مهدی رو با حوصله بهش داد و سفره را جمع کردم و اخرش هم چای ریخت و گفت : بفرما
همسر شهید ابراهیم همت