روزی زن عفیفه خوش صورتی از منزل خود درآمد که برود به حمام - معروف به حمام «منجاب» -.
پس راه حمام را پیدا نکرد، و از راه رفتن خسته شد، این مرد را بر درِ منزلی دید، از او پرسید که: حمام مَنْجاب کجا است؟
او اشاره کرد به منزل خود و گفت: حمام این است، آن زن به خیال حمام، داخل خانه آن مرد شد.
آن مرد فورا در را بر روی او بست و عزم کرد که با او زنا کند.
آن زن بیچاره دانست که گرفتار شده و چارهای ندارد جز آنکه به تدبیر، خود را از چنگ او خلاص کند.
لا جرم اظهار کرد کمال رغبت و سرور خود را به این کار، و آنکه من چون بدنم کثیف و بدبو است که میخواستم به جهت آن به حمّام بروم، خوب است که یک مقدار عطر و بوی خوش برای من بگیری که من خود را برای تو خوشبو کنم و قدری هم طعام حاضر کنی که با هم طعامی بخوریم، و زود بیایی که من مشتاق توام.
آن مرد چون کثرت رغبت آن زن را به خود دید مطمئن شده، او را در خانه گذاشت و بیرون شد برای گرفتن عطر و طعام.
چون آن مرد پا از خانه بیرون گذاشت، آن زن از خانه بیرون رفت و خود را خلاص کرد.
چون مرد برگشت زن را ندید و بجز حسرت چیزی عاید او نشد؛ الحال که آن مرد در حال احْتضار است در فکر آن زن افتاده و قصه آن روز را در شعر، عوض کلمه شهادت میخواند.
یا رُبَّ قائِلَةٍ یَوماً وَ قَد تَعِبَت
اَیْنَ الطَّریقُ اِلی حَمّامِ مَنجابٍ
پ.ن:
شهید حسین خرازی:
گاهی یک نگاه حرام ، شهادت را برای کسی که لیاقت شهادت دارد،
سال ها عقب می اندازد؛
چه برسد به کسی که هنوز لایق شهادت بودن را نشان نداده است...
داستان بالا گاهی وقتا خودم هستم که اراده میکنم یک گناهی بکنم و میگم خدایا فکر به گناه که طوری نیست اما الان فهمیدم که نه حتی فکرش هم ادمو به بیراهه میبره
دوستان حلال کنید تمام
دیگه نمی نویسید ؟ چرا حلالیت ؟