خلاصه آمار

خاطرات جبهه

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۰۲ ق.ظ

شب عملیات کربلای 5 بود. بچه های گردان با طناب خودشون رو بستن به هم  که بزنن به آب جلو رو نگاه کردم دیدم فرمانده خیلی سر طناب رو آزاد کرده.

گفتم حاجی چیکار میکنی؟

کفت: ما که نمیتونیم از اینجا رد بشیم سر طناب رو گذاشتم خودآقا بیاد ردمون کنه.

 

راوی: حاج حسین یکتا

جبهه و امداد های غیبی خاطرات جبهه شهدا شهدای شهر وردنجان کربلای 5
  • ۹۴/۰۶/۱۰
  • بسیجی گمنام

نظرات (۰)

نظرات شما عزیزان دلگرمی برای ما می باشد
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
باز نویسی قالب توسط گروه فرهنگی سردار هور