آن سال ها در منطقه حصیرآباد هر خیابان یک تیم فوتبال برای خودش داشت و با بقیه تیم ها مسابقه می داد، اسم تیم خیابان ما شهباز بود و علی عضو ثابت تیم بود. در پیچ میدان که ما به آن میدان عادل می گفتیم مسابقات را برگزار می کردند و حتی عده ای هم برای تماشا می آمدند. از آن جا که بچه بودم در تیم جایگاهی نداشتم اما با حاجی می رفتم و او لباس ها و کفش هایش را به من می داد و می گفت مراقب شان باش می خواست دل من نشکند، حتی بین دو نیمه خوراکی هایی را که به بازیکنان می دادند به من می داد تا من ناراحت نشوم. طرفدار تیم استقلال بود و علاقه ی خاصی به فوتبال داشت.
خوب هم بازی می کرد. خاطرم هست وقتی بچه بودم یک بار در حین بازی یکی از بازیکنان خطایی عمدی روی حاجی انجام داد، بقیه بازیکنان خواستند او را بزنند، من هم ناراحت شدم اما زورم به آن ها نمی رسید. حاجی خودش همه را آرام کرد و گفت: این بازی است اشکالی ندارد.
رفت و صورت آن بازیکن را بوسید و نگذاشت کسی متعرض او شود. یا یک بار دیگر بین بازی وقتی اذان شد حاجی بازی را رها کرد و رفت کنار زمین و اذان گفت . با همین اخلاق و رفتارش بود که بر قلب ها حکومت می کرد.
زمان جنگ فکر می کنم سال 66 بود. سپاه ششم امام جعفر صادق(ع) با سپاه یکم قرار گذاشتند مسابقه بدهند. کاپیتان تیم سپاه ششم حاج علی و کاپیتان سپاه یکم حاج احمد غلامپور بود و داور بازی سید عباس موسوی از بچه های سپاه بود. بازی رو به اتمام بود اما نتیجه بازی هم چنان مساوی بود. در این بین آقای غلامپور به داور بازی گفت: تا ما گل نزنیم حق نداری بازی را تمام کنی. بعد از چند دقیقه بچه های تیم آقای غلامپور گل زدند، حاجی هم دوید سمت داور و به او گفت: اگر سوت پایان بازی را بزنی فردا صبح می فرستمت جزیره مجنون.
سید عباس هم آن قدر بازی را ادامه داد تا تیم حاجی گل را زدند. باز دوباره آقای غلامپور رفت سراغ داور و به او گفت:حالا که بازی را این قدر طول دادی خودت و آقایان فردا می روی فاو. سید عباس هم که اوضاع را این گونه دید بازی را رها کرد و رفت.
عارف هاشمی - برادر شهید