خلاصه آمار

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سرداران شهید» ثبت شده است


خنده اقا

رهبر انقلاب در دیدار با پاسدران غیوری که متجاوزان امریکایی به ابهای ایران را بازداشت کردند :

کار شما بسیار عالی و به هنگام بود

باید این حادثه را کار خدا دانست که امریکایی ها را به ابهای ما کشاند تا با اقدام بهنگام شما ، انگونه با دستهای که بر سر گذاشته بودند ، بازداشت شوند

پ.ن :

بابت امنیت از شما مشتکریم 

بابت خوشحال کردن دل رهبر از شما ممنون هستیم

از خدا هر چی میخاید بهتون بده 

 

+ يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۱۹ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

شهید علی هاشمی و قرارگاه سری نصرت

 وی به دستور فرمانده وقت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اقدام به تشکیل قرارگاه فوق سرّی نصرت کرد. ماموریت این قرارگاه جمع آوری اطلاعات،طراحی و بررسی اجرای یک عملیات بزرگ در منطقه هورالعظیم بود.

 به گفته ی محسن رضایی فرمانده اسبق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، سرّی ترین عملیات تاریخ دفاع مقدس را جوانان دشت آزادگان به فرماندهی علی هاشمی انجام دادند. یک شب قبل از تک دشمن به جزایر در نشستی در جمع رزمندگان و فرماندهان گفت:

 « دشمن باید از نعش من رد بشود تا بتواند جزایر را بگیرد اگر دشمن جزایر را بگیرد من بر نمی گردم »

+ سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۱۵ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

اخرین کسی که شهید علی هاشمی را دید این گونه توصیف میکند :

آن روز غروب ، اغلب سران نظامی در قرارگاه نصرت جلسه گرفته بودند، آن ها همگی می دانستند که عراق به زودی به جزیره حمله خواهد کرد . تصمیم نظامیان ، عقب نشینی تاکتیکی بود . علی نگران حدود ۴هزار نیرو بود که امکان محاصره آنها بسیار زیاد بود . صبح روز بعد ، اهوازی چاره ای جز انجام دستور علی هاشمی نداشت .

+ دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۱۳ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

پیچیده در دل شب، ای هاشمی صدایت


نی های هور دارند از دوریت شکایت


آوای هور آری، با یاد توست جاری


مانده است یک نیستان در سینه اش حکایت


+ شنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۳۶ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

سردار قنبری همرزم شهید علی هاشمی اینگونه تعریف میکند از رفاقت و دوستی با شهید :

من از سال 62 و بعد از عملیات خیبر افتخار همکاری و همراهی با حاج علی هاشمی را در قرارگاه نصرت داشتم. حاج علی مردی مهربان و رئوف بود، تمام رزمندگانی که با ایشان رابطه نزدیکی داشتند این را می‌دانستند اما این اواخر دیگر نمی‌خندید، می‌دانست که روزهای سختی در پیش است.

سعی داشت از شدت این فشار بر بچه‌ها بکاهد، سعی داشت روحیه بچه‌ها را حفظ کند. دو روز قبل از حمله و تک عراق به جزایر بود و من و حاج علی در سنگر در حال برنامه‌ریزی برای مقابله با دشمن بودیم و صحبت کردیم و حاجی می‌دانست که عراق به‌زودی برای بازپس‌گیری جزایر حمله خواهد کرد. در میان بحث ناگهان سکوت کرد و بعد از کمی سکوت نگاهی به من انداخت و گفت: «آقای قنبری! خوابی دیدم که می‌خواهم آن را برایت تعریف کنم».

«در خواب دیدم که از یک بلندی که حالت هرم داشت بالا می‌رفتم، امام بالای آن بلندی ایستاده بود و من دست شما را گرفته بودم و همراه خودم از پله‌ها بالا می‌بردم، همین‌طور که داشتم به قله نزدیک می‌شدم و تو را به‌دنبال خودم می‌کشیدم در نزدیکی امام دست شما از دستم رها شد و متأسفانه افتادی و نتوانستی به خدمت امام برسی اما من رفتم و خدمت امام مشرف شدم».

از آنجایی که می‌دانستم به‌احتمال زیاد به‌زودی عملیاتی رخ خواهد داد با خودم فکر کردم حتماً لیاقت شهادت و پیوستن به شهدا نصیب من نخواهد شد اما حاج علی به این افتخار خواهد رسید، در انتها همان شد که حاجی آرزویش بود.

+ جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۱۰ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

علی از همان دوران کودکی متفاوت بود زمانی که به مدرسه می رفت 2 شیفت بودند. از ساعت 7 تا 12 بعد از ظهر، مسیر دور بود. به او پول می دادم که با ماشین برود اما او پولش را پس انداز می کرد و بعد از من می پرسید مادر خرجی دارید یا نه؟ اگر پول نداری من بهت می دم. می گفت من پیاده تا مدرسه می روم و پولم را پس انداز می کنم. یه روزی یکی از همسایه ها که شوهرش بیکار بود از من پول خواست علی پرسید مامان چه می خواد؟ گفتم 5 ریال پول قرض می خواد من که ندارم. علی 1 تومان از جیبش درآورد و گفت: 5 ریال را بده به زن همسایه و باقی آن را هم خودت برای خرج منزل بردار. در روزهای بارانی هم پیاده می رفت و می گفت: این پول لازم می آید همیشه دستش به کمک بود بسیار مهربان و رئوف بود.

خاطره ای از مادر شهید علی هاشمی

+ پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

آن سال ها در منطقه حصیرآباد هر خیابان یک تیم فوتبال برای خودش داشت و با بقیه تیم ها مسابقه می داد، اسم تیم خیابان ما شهباز بود و علی عضو ثابت تیم بود. در پیچ میدان که ما به آن میدان عادل می گفتیم مسابقات را برگزار می کردند و حتی عده ای هم برای تماشا می آمدند. از آن جا که بچه بودم در تیم جایگاهی نداشتم اما با حاجی می رفتم و او لباس ها و کفش هایش را به من می داد و می گفت مراقب شان باش می خواست دل من نشکند، حتی بین دو نیمه خوراکی هایی را که به بازیکنان می دادند به من می داد تا من ناراحت نشوم. طرفدار تیم استقلال بود و علاقه ی خاصی به فوتبال داشت.

 خوب هم بازی می کرد. خاطرم هست وقتی بچه بودم یک بار در حین بازی یکی از بازیکنان خطایی عمدی روی حاجی انجام داد، بقیه بازیکنان خواستند او را بزنند، من هم ناراحت شدم اما زورم به آن ها نمی رسید. حاجی خودش همه را آرام کرد و گفت: این بازی است اشکالی ندارد.

رفت و صورت آن بازیکن را بوسید و نگذاشت کسی متعرض او شود. یا یک بار دیگر بین بازی وقتی اذان شد حاجی بازی را رها کرد و رفت کنار زمین و اذان گفت . با همین اخلاق و رفتارش بود که بر قلب ها حکومت می کرد.

زمان جنگ فکر می کنم سال 66 بود. سپاه ششم امام جعفر صادق(ع) با سپاه یکم قرار گذاشتند مسابقه بدهند. کاپیتان تیم سپاه ششم حاج علی و کاپیتان سپاه یکم حاج احمد غلامپور بود و داور بازی سید عباس موسوی از بچه های سپاه بود. بازی رو به اتمام بود اما نتیجه بازی هم چنان مساوی بود. در این بین آقای غلامپور به داور بازی گفت: تا ما گل نزنیم حق نداری بازی را تمام کنی. بعد از چند دقیقه بچه های تیم آقای غلامپور گل زدند، حاجی هم دوید سمت داور  و به او گفت: اگر سوت پایان بازی را بزنی فردا صبح می فرستمت جزیره مجنون.

سید عباس هم آن قدر بازی را ادامه داد تا تیم حاجی گل را زدند. باز دوباره آقای غلامپور رفت سراغ داور و به او گفت:حالا که بازی را این قدر طول دادی خودت و آقایان فردا می روی فاو. سید عباس هم که اوضاع را این گونه دید بازی را رها کرد و رفت.


عارف هاشمی - برادر شهید

+ چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۴۶ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

ادامه رشادت های سردار هور شهید علی هاشمی در دفاع مقدس


شهید علی هاشمی و همراهانش در قرارگاه نصرت کار بزرگی را انجام دادند و یکی از عملیاتهای بزرگ جنگ در سوم اسفند سال 62 در این منطقه به اجرا در آمد که نام "خیبر" را به خود گرفت و در سال بعد (63) نیز عملیات دیگری در این منطقه به نام"بدر" انجام شد.

+ سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۱۲ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

بعد از مفقود شدن حاجی من رفتم توی اتاق آنقدر گریه کردم تا سه چهار روز من فقط گریه می کردم طوری که از بچه هام خجالت می کشیدم من خیلی به علی وابسته بودم همش می گفتم خدایا کمکم کن. زندگی رو برا شوهر و بچه هام زهر کرده بودم. یه روز دیگه خودش اومد توی خوابم خوابیده بودم روی زمین بعد از نماز صبح بود، با یک دشداشه سفید همین جوری که بغلش کرده بودم همدیگر رو می بوسیدیم و گریه می کردیم قربون محاسنش برم تمام ریش هاش از گریه خیس شده بود اشک های من هی می چکید روی آنها گفتمش: حاجی بلند شوگفت: (( من نمی توانم بلند شوم)) گفتم چرا؟ گفت:(( من کمرم شکسته)) گفتم برای چی قربونت برم گفت: (( من از اشک های توکمرم شکسته)) گفتم: دیدی که فلانی چی میگه؟ میگه تو شهید شدی. گفت: (( دیگه باید راضی باشی به رضای خدا)) قشنگ این رو بهم گفت وقتی از خواب پریدم همینجوری گریه می کردم. برای شوهرم تعریف کردم گفت:(( دیگه می خوای چه جوری باهات حرف بزنه که قبول کنی؟ )) از اون موقع تا حالا سعی کردم دیگه با خودم کنار بیام.


خاطره ای از خواهر سردار شهید علی هاشمی (سردار هور)

+ دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۸ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

زندگی سردار شهید علی هاشمی در جبهه های جنگ :

با شروع جنگ تحمیلی علی هاشمی یکی از فرماندهانی شد که مسئول یکی از سخت ترین محورها و جبهه ها بود. در محور کرخه کور و طراح از پیش روی دشمن جلوگیری کردند و هنگامی که عراق به حمیدیه رسید از سقوط آن و به طبع اهواز جلوگیری کرد اگر این رشادت ها نبود موضوع جنگ به صورت دیگری رقم می خورد و فجایعی به مراتب بالاتر از سقوط خرمشهر حادث می شد. با شکل گیری یگانهای رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور می شود. و این تیپ توانست در عملیات بیت المقدس به خوبی خط دشمن را بشکند. سردار علی هاشمی توانست بر اساس اطلاعاتی که تیم های شناسایی به دست آورده بودند در آزادسازی خرمشهر و شناسایی مواضع دشمن نقش بسیار موثری داشته باشد. او دائم الذکر بود و بسیار ماخوز و محبوب صحبت می کرد.

بعد از 2 عملیات بزرگ بچه های قرارگاه نصرت شیوه جدیدی برای مقابله با دشمن آغاز کردند و سراسر هور را برای آنان ناامن نمودند و در نهایت حاج علی با درایتی که داشت فرمانده سپاه ششم امام جعفر صادق(ع) شد او مدام به قرارگاه سرکشی می کرد و شخصا پیگیر مسائل بود در سال 65 ایشان به فرماندهی سپاه ششم امام صادق(ع) نیروی زمینی سپاه منصوب شد که چند تیپ و لشکر و بسیج و سپاه خوزستان و لرستان پدافند منطقه هور از کوشک تا چزابه به ایشان سپرده شد. به فرموده دکتر رضایی به ایشان باید گفت : « سپهبد شهید علی هاشمی »

ادامه دارد ....

+ شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۱۷ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

زندگی اجمالی شهید علی هاشمی از کودکی تا شروع جنگ تحمیلی:

شهید علی هاشمی

علی هاشمی سال 1340 در شهرستان اهواز در طلوعی از آفتاب دیده به جهان گشود دوران کودکیش را در کوچه های منطقه عامری سپری کرد و در نوجوانی به منطقه حصیرآباد اهواز نقل مکان نمودند. علی تکیه گاه مناسبی برای اهل خانه بود. در همان دوران کودکی نماز می خواند، روزه می گرفت و با متانت و  وقاری که در ذاتش بود دیگران وادار می شدند که به او احترام بگذارند. او انسانی بسیار مهربان و دلسوز بود و حرفش برای همه قابل قبول بود. او عضو تیم شهباز و یکی از اعضای اصلی تیم فوتبال محله بود. در دوران انقلاب نقش مهمی در فعالیتهای سیاسی داشت چندین بار توسط ساواک دستگیر شد کارهای تبلیغاتی انجام می داد و اعلامیه های امام را پخش می کرد.

پس از پیروزی انقلاب علی همچنان در فعالیتهای سیاسی نقش داشت آشوب های شهرها مناطق مرزی انقلابی حمیدیه را با کمک بچه های حصیرآباد و آخر اسفالت اهواز سامان داد و سپاه حمیدیه توانست پیش از شروع جنگ در برقراری امنیت نقش ارزنده ای داشته باشد و در مبارزه با اشرار و ضد انقلاب و قاچاقچیان اسلحه و مهمات موفق باشد. علی هاشمی هم زمان با مبارزات گسترده انقلابی در عرصه های علمی هم چنان موفق بود به گونه ای در دانشگاه مشهد رشته دندان پزشکی قبول شد و توانست بورسیه ی دانشگاه های آمریکا شود اما با توجه به شروع جنگ ایشان ترجیح داد که باید در جنگ حضور داشته باشد و دانشگاه جنگ را برگزید.

+ جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۲۰ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

قهر کرده اید انگار ؟ درست نمیگویم؟حاجی دیگر نمیخندی ...! چه شده آن لبخندهای دائمت؟

حاجی آنطور درخودت رفته ای دلم غصه اش میشود ...سرت را بالا بگیر...

به چه می اندیشی؟ از چه دلگیری؟ ...  شهید حسین خرازی

+ سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

بسمه تعالی 

اولین شرط لازم برای پاسداری از اسلام، اعتقاد داشتن به امام حسین(ع) است. هیچ کس نمی‌تواند پاسداری از اسلام کند در حالی که ایمان و یقین به اباعبدالله‌الحسین(ع) نداشته باشد.

شهید مهدی زین الدینی

+ سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۰۸ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

شهید نادر مهدوی

شهید نادر مهدوی” ( حسین بسریا) در 14/3/1342 ه- ش در خانوده‎ای مستضعف امّا متدیّن و پرهـیزکار در روستای نوکار “، از توابع دهستان بحیری” در شهرستان دشتی” واقع در استان بوشهر” دیده به جهان گشود. او ششمین فرزند خانواده بود.

در سال دوم دبستان بود که به مکتب رفت و قرآنِ کریم، این کتاب هدایتگر الهی را به مدد علاقة وافر و هوشِ سرشارِ خود، در عرض مدتِ تنها بیست و پنج روز نزد آقای علی فقیه خــتم نمود. در همین سال بود که خانوادة وی از روستای نوکار، به روستای بحیری مهاجرت کردند و در آنجا ساکن شدند.

+ پنجشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۰۶ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

سال 1327 ه ش روستای «هرچگان» شاهد تولد کودکی بود که در همان دوران کودکی رفتارهایش امید را در خانواده و آشنایان به وجود می آورد. خانواده ای که شهید «ترکی» در آ ن متولد شد و رشد نمود مانند تمام خانواده های متدین و مومن روستای «هرچگان» مملو از نور معنویت ویاد خدا بود. تا کلاس پنجم را در زادگاهش تحصیل کرد اما به دلیل محرومیت های ناشی از حکومت پهلوی و نبود امکانات و مدرسه پس ازآن مجبور شد در روستای نافچ که پانزده کیلومتر از روستای هرچگان فاصله داشت به تحصیل ادمه دهد. فاصله زیاد و آب وهوای سرد زمستان استانی که به بام ایران معرف است نتوانست کمترین خللی در اراده آهنین شهید ترکی ایجاد کند. راه خاکی و صعب العبور روستای هرچگان تا نافچ هر روز شاهد دوچرخه ای بود که شهید ترکی با آن به مدرسه می رفت.باآن همه تلاش وکوشش، مشکلات زندگی اجازه ا دامه تحصیل به او را ندادواومجبورشد تامدتی تحصیل راکنارگذارد. پس از اینکه مدرک ششم ابتدای را گرفت به ناچار درس خواندن را برای مدتی کنار گذاشت و به کار کشاورزی پرداخت اما سیاست های ر ژیم شاه عرصه را برای خانواده شهید ترکی مثل تمام کشاورزان آن روز گار تنگ کرده بود . در حالی که نوجوانی بیش نبود خانواده را ترک کرد و به خرمشهر رفت تابا کارگری به کمک خانواده بشتابد.

+ سه شنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۲۲ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

-همسر شهید همت: به وصیت شهید همت عمل نشد


2-از آشنایی خود با شهید همت بگویید چه شد که با ایشان ازدواج کردید؟


3-چرا شهید همت در گلزار شهدا در تهران دفن نشدند و به اصفهان منتقل شدند؟

+ دوشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۵۲ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

روز جمعه ماه محرم سال 1336 در یکی از محله‌های مستضعف نشین اصفهان به نام «کوی کلم» خانواده با ایمان خرازی مفتخر به قدوم سربازی از عاشقان اباعبدالله (ع) گشت. هوش و ادب، زینت بخش دوران کودکی او بود و در همان ایام همراه پدر به نماز جماعت و مجالس دینی راه یافت و به تحصیل علوم در مدرسه‌ای که معلمان آنجا افرادی متعهد بودند، پرداخت. اکثر اوقات پس از تکالیف مدرسه به مسجد محله به نام مسجد «سید» رفته با صدای پرطنینش اذان و تکبیر می‌گفت.

+ شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۳۸ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

ای کاش حاج همت بودی امروز ؛ نزدیک انتخابات است


ای کاش بودی تا برایت ستاد میزدیم ؛


رنگ خاکی را دست بند و شال گردن میکردیم می انداختیم روی دوشت


با یک چفیه و عکس انتخاباتی میشدی کاندیدای اصلح


+ شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۱۱ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. می‌گفت دیگر برنمی‌گردد سر کار، به آن میوه‌فروشی. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر کار. اوستا می‌گفت «صد بار این بچه را امتحان کردم؛‌ پول زیر شیشه‌ی میز گذاشتم،‌توی دخل دم دست گذاشتم. ولی یه بار ندیدم این بچه خطا کنه.»

+ شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۴۴ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام


زندگی نامه جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان در ادامه مطلب....

+ شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۲۴ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام
باز نویسی قالب توسط گروه فرهنگی سردار هور