خلاصه آمار

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «توبه» ثبت شده است


شاگرد فضیل بن عیاض هنگام مردنش فضیل بر او وارد شد و نزد سرش نشست و سوره یس خواند.

شاگرد گفت:ای استاد قرآن نخوان فضیل ساکت شد سپس او را تلقین کرد و گفت بگو «لا اله الا الله» 

شاگرد گفت این کلمه را نمی گویم چون از آن بیزارم و بر همین حال مرد.فضیل سخت غمگین شده به خانه خود رفت و بیرون نشد. سپس در خواب شاگرد را دید که در عذاب است. 

از او پرسید به چه سبب بی ایمان مردی و معرفت از تو گرفته شد با اینکه داناترین شاگردان من بودی؟ گفت به سه چیز:

اول آنها سخن چینی،

دوم حسد چون با اصحابم حسادت داشتم،

سوم بیماری داشتم  به طبیب مراجعه کردم او دستور داد که در هر سال قدحی از شراب بخور و اگر نخوری آن مرض می ماند و من هر ساله قدحی از شراب می نوشیدم.

پ.ن:

و اگر از هرکاری توبه کنی باشد که خداوند توبه را قبول بفرمائید

 

ایت الله مجتهدی: گفتم به پیری رسم و توبه کنم
دریافت : مدت زمان 45 ثانیه 

+ چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۵۹ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

«حر» پسر «یزید» فرزند «ناجیه» فرزند «قعنب» فرزند «عتاب بن هرمی» پسر «ریاح بن یربوع» است «شیخ ابن‌نما» گزارش کرد: هنگامی که حر از قصر ابن‌زیاد در کوفه خارج شد تا به استقبال امام بیاید، ندایی را شنید که از پشت سر می‌گوید: «ای حر! تو را به بهشت بشارت باد» او به پشت سر نگریست و کسی را ندید با خود گفت: «به خدا قسم، این بشارت نیست در حالی که من اسیر به جنگ حسین هستم». او پیوسته این خاطره را در ذهن داشت تا هنگامی که خدمت امام رسید و آن داستان را بازگو کرد. امام به او فرمودند: «تو به واقع به پاداش و نیکی راه یافته‌ای».  امام در یکی از خطابه‌های کوتاه خود این گونه حر را آگاه کرد: «الا حر یدع هذه الماظة من دنیاکم...؛ آیا آزادمردی نیست که واگذارد این ریزه‌ی غذای داخل دهان را (ته‌مانده منافع دنیا را که شبیه به ریزه‌ی غذای دهان است) برای ها آن؟» شاید این سخن حسین علیه‌السلام بود که انقلاب و طوفان ظلمت براندازی را در افکار و اندیشه حر به‌پا ساخت.

از روبرو شدن با امام حسین تا شهادت در ادامه مطلب

+ چهارشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۹:۴۶ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

استغفرالله ربی و اتوب الیه

حضرت آیت الله العظمی بهجت (رضوان الله):

اگــر میخـــواهیــد در کـارتـان گـره نیــوفتــد

و مـــوفـــق شـــویــد تـا میتــوانیــد استغفـار کنیــد

“اگـــر اثــر نکــرد جـــوابگــویـــش مـــن هستـم!!!

+ شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۴۴ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

سلام

حرف زدن گاهی وقتا خوبه گاهی وقتا فقط باید عمل کرد نمیدونم من میخام یه کاری بکنم به اندازه خودم ....

آوینی شهید اهل قلم :آیا برای مرگ اماده ی ؟ 

چیکار کردیم برای شهیدا .... شهید ن برای امام زمان .... امام زمان هم ن برای خدا .... اونی که منو و تو رو واسه خودش افرید 

همه ی زندگیم شده دنیا .... فقط گناه 

خسته شدم از این زندگی پر گناه دلم میخواد یه کاری بکنم خدا کمکم کن یه کاری بکن منم بشم مثل کسایی که میخوای...یادبود شهید اهل قلم آوینی بود ....

پی نوشت:خدایا منو ببخش که بنده ی بدی بودم

خدایا خودت  پاکم کن

تمام 29فروردین 94

+ شنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۵۸ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

علامه حسن زاده آملی حفظه الله:
آنکه با یاد خدا همدم نیست، آدم نیست.
+ جمعه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۲۸ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

امروز جبران کن 

کوتاهی هایت در عبادت خداوند را

روزه نگرفتن هایت را 

نماز های از عمد قضا شده ات را 

همین امروز می توانی جبران کنی 

اما فردا در محضر الهی جز حسرت باقی نخواهد ماند و فریاد می زنی:

أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ یا حَسْرَتى‏ عَلى‏ ما فَرَّطْتُ فی‏ جَنْبِ اللَّهِ وَ إِنْ کُنْتُ لَمِنَ السَّاخِرین: تا آنکه [مبادا] کسى بگوید: «دریغا بر آنچه در حضور خدا کوتاهى ورزیدم؛ بى‏تردید من از ریشخندکنندگان بودم. [الزمر : 56]

+ پنجشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۴۶ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

دانشجوبود...دنبال عشق و حال،خیلی مقید نبود،یعنی اهل خیلی کارها هم بود،تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی....

از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم...قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره)هم دیدار داشته باشن..از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه...

وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت...بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن،آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن...من چندبار خواستم سلام بگم...منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن...امااصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن...درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن...یه لحظه تو دلم گفتم:""حمید،میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه...تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره...!!!تو که خودت میدونی چقدر گند زدی...!!!""خلاصه خیلی اون لحظه تو فکرفرو رفتم...تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم،وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم،کارامو سروسامون دادم،تغییر کردم،مدتی گذشت،یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم واستادم،از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم،چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن،اما به هرحال قبول کردن...

اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت،من دم در سرم رو پایین انداخته بودم،اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود،تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن>>""حمید..حمید...حاج آقا باشماست""

نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر...آهسته در گوشم گفتن...:"""یکماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی..."""

+ شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۵۶ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام
باز نویسی قالب توسط گروه فرهنگی سردار هور