خلاصه آمار

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات شهدا» ثبت شده است


♥ عنــاویـن انتظاراتـ رهبـری از جـوان انقلابـی در طی چندیـن سال اخیـر ♥



✔. با «تقویت ارتباط با خدا» بر محیط خود اثر بگذارید نه با «سیاسی‌کاری»

✔. امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید

✔. تاریخ معاصر را بخوانید

✔. کار فرهنگی را گسترش بدهید

✔. نظام سلطه را تحلیل کنید 

✔. با مشکلات بسازید 

✔. به هیچ کس ظلم نکنید 

✔. پرچم گفتمان عدالت‌خواهی را بالا نگهدارید

✔. زودرنجی ممنوع! 

✔. با معنویات بنیه‌ی دینی و انقلابی خود را قوی کنید 

✔. بت‌های علوم انسانی را پرستش نکنید 

✔. با هم دوست و رفیق باشید 

+ جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۵ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

ناهار خونه پدرش بودیم دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن رفتم تا از اشپزخونه چیزی برای سفره بیارم چند دقیقه طول کشید 

تا برگشتم دیدم اقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و باهم شروع کنیم این کارش این قدر برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده

خاطره همسر شهید مهدی زین الدینی

+ سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۳ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

بعد از مفقود شدن حاجی من رفتم توی اتاق آنقدر گریه کردم تا سه چهار روز من فقط گریه می کردم طوری که از بچه هام خجالت می کشیدم من خیلی به علی وابسته بودم همش می گفتم خدایا کمکم کن. زندگی رو برا شوهر و بچه هام زهر کرده بودم. یه روز دیگه خودش اومد توی خوابم خوابیده بودم روی زمین بعد از نماز صبح بود، با یک دشداشه سفید همین جوری که بغلش کرده بودم همدیگر رو می بوسیدیم و گریه می کردیم قربون محاسنش برم تمام ریش هاش از گریه خیس شده بود اشک های من هی می چکید روی آنها گفتمش: حاجی بلند شوگفت: (( من نمی توانم بلند شوم)) گفتم چرا؟ گفت:(( من کمرم شکسته)) گفتم برای چی قربونت برم گفت: (( من از اشک های توکمرم شکسته)) گفتم: دیدی که فلانی چی میگه؟ میگه تو شهید شدی. گفت: (( دیگه باید راضی باشی به رضای خدا)) قشنگ این رو بهم گفت وقتی از خواب پریدم همینجوری گریه می کردم. برای شوهرم تعریف کردم گفت:(( دیگه می خوای چه جوری باهات حرف بزنه که قبول کنی؟ )) از اون موقع تا حالا سعی کردم دیگه با خودم کنار بیام.


خاطره ای از خواهر سردار شهید علی هاشمی (سردار هور)

+ دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۸ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

خاطره ی از زبان یک فرمانده عراقی:

یه پسر بچه رو گرفتیم که ازش حرف بکشیم.
آوردنش سنگر من. خیلی کم سن و سال بود.
بهش گفتم: « مگه سن سربازی توی ایران هجده سال تمام نیست؟
سرش را تکان داد. گفتم: « تو که هنوز هجده سالت نشده! »
بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: « شاید به خاطر جنگ ، امام خمینی

کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و سن سربازی رو کم کرده؟ »
جوابش خیلی من رو اذیت کرد. با لحن فیلسوفانه ای گفت:

« سن سربازی پایین نیومده ، سن عاشقی پایین اومده.»
+ شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. می‌گفت دیگر برنمی‌گردد سر کار، به آن میوه‌فروشی. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر کار. اوستا می‌گفت «صد بار این بچه را امتحان کردم؛‌ پول زیر شیشه‌ی میز گذاشتم،‌توی دخل دم دست گذاشتم. ولی یه بار ندیدم این بچه خطا کنه.»

+ شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۴۴ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام
باز نویسی قالب توسط گروه فرهنگی سردار هور