زودتر از هر روز آمد خانه؛ اخمو و دمق. میگفت دیگر برنمیگردد سر کار، به آن میوهفروشی. آخر اوستا سرش داد زده بود. خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد، نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر کار. اوستا میگفت «صد بار این بچه را امتحان کردم؛ پول زیر شیشهی میز گذاشتم،توی دخل دم دست گذاشتم. ولی یه بار ندیدم این بچه خطا کنه.»