خلاصه آمار

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید چمران» ثبت شده است


فقر و بی چیزی بزرگترین ثروتی بود که خدای بزرگ به من ارزانی داشت همت و اراده مرا آنقدر بلند کرد که زمین و آسمان ها نیز در نظرم ناچیز شدند هنگامی که شهیدی خون پاکش را در اختیارم می گذارد و فقر اجازه نمی دهد که یتیمانش را نگبهانی کنم هنگامی که مجروحی در آخرین لحظات حیات به من نگاه می کند و با نگاه خود از من تقاضای کمک دارد  من می سوزم آب می شوم و قدرت ندارم کمکش کنم هنگامی که در سنگر خونین ترین قتالها و جنگ آوری از گرسنگی شکمش خشک شده و نمی تواند آب را از گلو فرو بدهد من که اینها را می بینم و صبر می کنم دیگر ترس و وحشتی از فقر ندارم این قفس آهنین را شکسته ام و آنقدر احساس بی نیازی می کنم که زیر سخت ترین ضربه ها و کوبنده ترین هجوم ها از هیچ کس تقاضای کمک نمیکنم. 

شهــید چمـــران

 

+ يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۱۶ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر صبح که از خواب بلند می شه باید یه لیوان شیر و قهوه جلوش بذاری و خلاصه زندگی با این دختر برات سخته ...

اما خدا میدونه مصطفی تا وقتی شهید شد با اینکه خودش قهوه نمیخورد همیشه برای من قهوه درست میکرد میگفتم واسه چی این کارو میکنی ؟ راضی به زحمتت نیست 

گفت: 

من به مادرت قول دادم که این کارها رو بکنم 

همین عشق و محبت هاش بود که زندگیمون رنگ خدایی داده بود


همسر شهید مصطفی چمران

+ جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام


جای "شهید همت" خالی

که خانمش میگفت:

همیشه به شوخی بهش میگفتم اگه بدون ما بری گوشتو میبرم..

اما وقتی جنازه رو اوردن دیدم که اصلا سری در کار نیست...

 

 

جای "شهید چمران" خالی

 که یه روسری به همسر لبنانی اش

 غاده جابر هدیه داد و گفت:

بچه های یتیم خانه دوست دارن شما را با حجاب ببینن...

 


جای "شهید حمید باکری" خالی

 که خانم فاطمه امیرانی همسرش میگفت: 

به چشم من خوشگلترین پاسدار روی زمین بود...

 جای "شهید زین الدین" خالی که میگفت:

 در زمان غیبت امام زمان به کسی منتظر میگویند که

  منتظر شهادت باشد...

 خانمش میگفت: 

 هنوزم که هنوزه صدای کمیل خواندنش را میشنوم..

 آیا باورمان میشود..؟

+ دوشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۴۶ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!

یک روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا ! و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.

شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“

رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!

چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!

به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!

مدتی بعد....

شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!

چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“

رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود!

وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:

”آهای کچل با تو ام.....! “

یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“

رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!

چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“

چمران و آقا رضا تنها تو سنگر...
رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!
شهید چمران: چرا؟!
رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....
شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم،
نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده! هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....!
تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!
رضا جا خورد!....... رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!
تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟
اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.
... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
رضارو خدا واسه خودش جدا کرد...
+ پنجشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۴۷ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام
باز نویسی قالب توسط گروه فرهنگی سردار هور