یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها و ظرف ها .
همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده ؛ گفتم : اینجا چیکار میکنی ؟ مگه فردا امتحان نداری ؟ دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زدم را از توی تشت آورد بیرون و گفت
ازت خجالت میکشم من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برای تو فراهم کنم دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ....
حرفش رو قطع کردم و گفتم من مجبورنیستم با علاقه دارم کار میکنم همین قدر که درک میکنی و می فهمی و قدرشناسی برام کافیه
خاطره همسر شهید عبدالحمید قاضی میرسعید