خلاصه آمار

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همسرداری شهدا» ثبت شده است


روز جمعه بود که خدمت اقا رسیدیم. به یکی از دوستان گفت یکی از مقامات خارجی به تهران اومده و از شما تقاضای ملاقات داره آقا گفتند : من برای روزهای جمعه برنامه دارم باید به امورات خانواده بپردازم به بچه ها دیکته بگم و توی درس هاشون کمک کنم در کارهای منزل هم ، کنار خانمم باشم البته اگه امام دستور بدن قضیه فرق میکنه 

همسر شهید محمدحسینی بهشتی

+ شنبه, ۱۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۵ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر صبح که از خواب بلند می شه باید یه لیوان شیر و قهوه جلوش بذاری و خلاصه زندگی با این دختر برات سخته ...

اما خدا میدونه مصطفی تا وقتی شهید شد با اینکه خودش قهوه نمیخورد همیشه برای من قهوه درست میکرد میگفتم واسه چی این کارو میکنی ؟ راضی به زحمتت نیست 

گفت: 

من به مادرت قول دادم که این کارها رو بکنم 

همین عشق و محبت هاش بود که زندگیمون رنگ خدایی داده بود


همسر شهید مصطفی چمران

+ جمعه, ۱۰ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

بعد از چند ماه انتظار خواستم خبر پدرشدنشو بدم اما وقتی از منطقه اومد فورا رفت سراغ کارهای لشکر و اعزام نیرو . 

شب خسته و کوفته اومد و رفت استراحت کنه ولی خیلی تو فکر بود گفتم محمود تو چه فکری هستی گفت : تو فکر بچه ها

خوشحال شدم و گفتم : تو فکر بچه ها ؟ کدوم بچه ها ؟ هنوز که بچه ای در کار نیست 

گفت : ای بابا بچه های لشکر رو میگم 

انگار آب سرد ریختن باشن رو بدنم با ناراحتی رفتم خوابیدم و اروم اروم گریه کردم

فاطمه خوابیدی

دارم میخوابم 

چرا امشب ساکتی 

چی بگم 

مثلا بگو دختر دوست داری یا پسر

خودمو جمع و جور کردم و جوابشو دادم . اون هم نظرشو گفت اون شب کلی باهام حرف زد تا خیالش ازم راحت نشد نخوابید


همسر شهید محمود کاوه


+ پنجشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۹ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

هفته ی دوم یه کاغذ اورد و چسبوند به اتاق دیوار، برنامه خود سازی بود که امام سفارش میکردند مهدی میگفت از همین امروز شروع میکنیم

1. یکی از توصیه ها ورزش بود ، صبح ها زود بیدار میشدیم مهدی پنجره ها را باز میکرد و دور اتاق می دویدیم و ورزش میکردیم

2.هر هفته دوشنبه و پنج شنبه روزه میگرفتیم

3.خرج خونه را حساب کردیم ، از دو هزار و هشت صد تومن حقوق دویست تومن موند مهدی چون مدتی شهردار بود خانواده های نیازمند رو میشناخت براشون مایحتاج خرید

4.برنامه ی بعدی اموزش رانندگی بود . مهدی تاکید داشت حتما یاد بگیرم

5.خواندن کتاب های شهید مطهری رو شروع کردیم به خواهرش گفته بود باهم بخونیم

خاطره همسر شهید مهدی باکری


+ چهارشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۴ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

به خاطر کار حسین از ارومیه رفتیم سیرجان شرایط برام خیلی سخت بود از یه طرف اب و هوا غیر قابل تحمل بود و از طرفی زندگی با صاحب خونه بد اخلاق یه روز دیگه طاقتم طاق شد و گفتم : زندگی تو این شرایط خیلی برام سخت شده 

حسین هم سریع رفت یه خونه با موقعیت بهتر اجاره کرد دوماه از رفتنمون به خونه دوم گذشته بود که فهمیدم اجاره ای که واسه این خونه میده از حقوق ماهیانه اش بیشتره بهش گفتم خواهش میکنم بریم یه خونه دیگه نمیخوام بیشتر از این اذیت بشی 

گفت : نمیخوام همسری که تموم قوم و خویشش را ول کرده و بخاطر من به یه زندگی ساده تن داده و از شهر خودش دور شده رو ناراحت ببینم 


همسر شهید حسین تاجیک

+ سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۸ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

زمستون بود و نزدیک عملیات خیبر . شب که اومد خونه ، اول به چشماش نگاه کردم ، سرخ سرخ بود 

داد می زد که چند شبه خواب به این چشم ها نیومده . بلند شدم سفره رو بیارم ولی نذاشت گفت :

امشب نوبت منه ، امشب باید از خجالتت در بیام 

گفتم : تو بعد از این همه مدت اومدی خسته و کوفته ....نذاشت حرفم تموم بشه بلند شد و غذا را اورد بعدش غذای مهدی رو با حوصله بهش داد و سفره را جمع کردم و اخرش هم چای ریخت و گفت : بفرما


همسر شهید ابراهیم همت 

+ جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

با چند تایی از بچه هاس سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم یه روز که حمید از منظقه اومد به شوخی گفتم :

دلم میخواد یه بار بیایی و ببینی اینجا رو زدن و من هم کشته شدم اون وقت برام بخونی شهادتت مبارک 

بعد شروع کردم به راه رفتن و این جمله را تکرار کردم...

دیدم از حمید صدایی در نمیاد نگاه کردم دیدم داره گریه میکنه جا خوردم گفتم :

 تو خیلی بی انصافی هر روز میری تو آتش دشمن و من چشم به راه تو  اون وقت طاقت اشک ریختن من  رو نداری و نمیزاری من گریه کنم ؛ حالا خودت نشستی و جلوی من داری گریه میکنی ؟

سرش رو بالا اورد و گفت : 

فاطمه جان به خدا قسم اگه تو نباشی من اصلا از جبهه بر نمیگردم.

خاطره همسر شهیدحمید باکری

+ پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۸ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

به مناسبت شهادت شهید عباس بابایی خاطره ای از همسر این بزرگوار قرار میدهم باشد که با این شهید بیشتر اشنا بشیم

 

یه روز خسته که از محل کار به منزل برگشتم دیدم بچه ها دعواشون شده و صداشون تا دم در خونه میاد با عصبانیت وارد خونه شدم و ار عباس گلایه کردم 

دیدم داره نماز میخونه نمازش که تموم شد حسابی ازش گله کردم که چرا شما خونه بودی و بچه ها اینقدر شلوغ کردند

عباس هم با لحن مظلومیت ازم عذرخواهی کرد 

بعد که اروم شدم فهمیدم چقدر باهاش تند حرف زدم اصلا عباس مقصر نبود نماز میخوند و بچه ها از همین فرصت استفاده کرده بودند . 

فقط به فکر اینم که چقدر بزرگورانه باهام برخورد کرد 

+ چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

مهمون ها که رفتند افتاد به جون ظرف ها 

گفت:

من می شورم تو آب بکش

گفتم : بیا برو بیرون خودم میشورم

ولی گوشش بدهکار نبود دستشو کشیدم و از آشپزخونه بیرونش کردم ولی باز راضی نشد یه پارچه بست به کمرش و شروع کرد به شستن ظرف ها تموم که شد رفت سراغ اتاق ها و شروع کرد به جارو کشیدن و گردگیری

میگفت :

من شرمنده ی تو هستم که بار زندگی روی دوشت سنگینی میکنه 

همسر شهید علی بینا

+ سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

همسر شهید یونس زنگی آبادی: 

تازه از جبهه امده بود ولی انگار خستگی براش معنی نداشت رسیده نرسیده رفت سراغ لباساش و شروع کرد به شستن فردا صبح هم ظرفا رو شست مادرم که از کارش ناراحت شده بود خواهش کرد که این کارها رو نکنه ولی یونس گوشش بدهکار نبود و میگفت :

خاله جون این کارها وظیفه منه ، من که هیچ وقت خونه نیستم لااقل این چند روزی که هستم باید به خانمم کمک کنم

منبع : کتاب  همسفر شقایق 

+ دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها و ظرف ها .

همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده ؛ گفتم : اینجا چیکار میکنی ؟ مگه فردا امتحان نداری ؟ دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زدم را از توی تشت آورد بیرون و گفت 

ازت خجالت میکشم من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برای تو فراهم کنم دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ....

حرفش رو قطع کردم و گفتم من مجبورنیستم با علاقه دارم کار میکنم همین قدر که درک میکنی و می فهمی و قدرشناسی برام کافیه

خاطره همسر شهید عبدالحمید قاضی میرسعید

+ جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۰۵ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

جمعه به جمعه می رفت کوهنوردی با رفقاش یه بار نشد که دست خالی برگرده . همیشه برام گل های وحشی زیبا با بوته های طلایی می اورد . معلوم بود که از میون صد تا شاخه و بوته به زحمت چیده شدند

بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلش رو جمع کنم دیدم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که تازه بود جریانش رو پرسیدم گفتند از ارتفاعات لولان عراق اورده بود شک نداشتم که برای من اورده

خاطره همسر شهید حسن ابشناسان

+ چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۹ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

سال تحویل دور هم بودیم سر سفره نشسته بودیم که پدر بهمون عیدی داد بعدش علی شروع کرد و به همه عیدی داد غیر از من 

گفت : بیا بالا توی اتاق خودمون 

یه قابلمه دستش گرفت و گفت : من میزنم به قابلمه تو از روی صداش بگرد و هدیه ات را پیدا کن 

گذاشته بود توی جیب لباس فرمش یه شیشه عطر بود و یه دستبند این قدر برام لذت بخش بود که تا حالا یادم مونده 

خاطره همسر شهید علی رضا یاسینی

+ يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۱ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

مدت ها بود دنبال یه فرصت بودم که بریم بازار واسه خرید داشت رادیو تعمیر میکرد رفتم کنارش و گفتم 

- کارت تموم شد ؟ کی بریم؟ 

گفت : کجا؟

-بازار دیگه

--بازار واسه چی ؟

-یادت رفته قرار بود پرده بخریم دیگه

--حالا نمیشه خودت بخری؟

دوست داشتم بیاد و نظر بده میدونستم خیلی کار داره پرده خریدن هم کار سختی نبود اما دوست داشتم بیاد وقتی اصرار منو دید با اینکه کارهاش خیلی عقب می افتاد قبول کرد باهام بیاد

 خاطره ای از همسر شهید علی حاجبی

+ يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۳۳ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

یه صندوق درست کرد و گذاشت توی خونه بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودن دروغ و غیبت گفت بعد هم قرار شد هر کی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت بکنه مبلغی را به عنوان جریمه بندازه توی صندوق تا صرف کمک به جبهه و رزمنده ها بشه ...

این طرح این قدر جالب بود که باعث شد همه ی اعضای خانواده خودشون از این گناه دوری کنند و به همدیگه در این مورد تذکر بدن

خاطره ای از همسر شهید علی اصغر کلاته سیفری

+ يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۱۲ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

یه بار برای خرید لباس با محمد علی به خیابون رفته بودیم ، خریدمون خیلی طول کشید و از صبح تاظهر ازاین مغازه به اون مغازه می رفتیم دوست داشتم لباس دل خواهم رو پیدا کنم

با اینکه مشغله ی کاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفت فقط سکوت کرد بدون اینکه کوچک ترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که داره رفتارم رو تحمل میکنه

همین سکوتش بود که من رو به  فکر انداخت که چرا باید طوری رفتار کنم که بخواد تحملم کنه در صورتی که اگه کار به بحث کردن میکشید من هیچ وقت به این مساله فکر نمیکردم

خاطره همسر شهید محمدعلی رجایی 

+ پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۴۳ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

از کارهاش تعجب میکردم با اینکه مشغولیت کاریش دو برابر آدم های معمولی بود ولی باز برای انجام کارهای خونه وقت میذاشت این قدر وقت میذاشت که دیگه نیازی نبود من برای خرید بیرون برم عجیب تر اینکه بعضی چیزها رو که نیاز داشتیم بدون اینکه من بگم بعد تموم شدن کارش میخرید از این ها بگذریم کارهای دیگه مثل دکتر بردن بچه ها رو هم خودش انجام میداد

با تمام خستگی و کارهای که داشت باز از بچه ها غافل نبود و هر شب زمانی رو برای ان ها میذاشت و بعضی شب ها تا وقتی بیدار بودن کنارشون بود

جامعیت کارهای مرتضی ، نتیجه برنامه ریزی دقیقی بود که برای کار و زندگی داشت

خاطره همسر شهید مرتضی آوینی

+ چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

ناهار خونه پدرش بودیم دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن رفتم تا از اشپزخونه چیزی برای سفره بیارم چند دقیقه طول کشید 

تا برگشتم دیدم اقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و باهم شروع کنیم این کارش این قدر برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده

خاطره همسر شهید مهدی زین الدینی

+ سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۳ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

وقتی اومد خونه زهرا را میذاشت رو یه پاش با یک دست دیگه به پسرمون غذا میداد  می گفتم یکی از بچه ها رو بده به من با مهربانی می گفت 

نه ، شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی

مهمون می اومد پذیرایی با خودش بود دوستاش به شوخی میگفتن مهندس که نباید تو خونه  کار کنه میگفت :

من که از حضرت علی (ع) بالاتر نیستم مگه ایشون به حضرت زهرا کمک نمیکردن


خاطره همسر شهید حسن اقاسی زاده

+ دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

-همسر شهید همت: به وصیت شهید همت عمل نشد


2-از آشنایی خود با شهید همت بگویید چه شد که با ایشان ازدواج کردید؟


3-چرا شهید همت در گلزار شهدا در تهران دفن نشدند و به اصفهان منتقل شدند؟

+ دوشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۵۲ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام
باز نویسی قالب توسط گروه فرهنگی سردار هور