خلاصه آمار

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره همسر شهید» ثبت شده است


با چند تایی از بچه هاس سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم یه روز که حمید از منظقه اومد به شوخی گفتم :

دلم میخواد یه بار بیایی و ببینی اینجا رو زدن و من هم کشته شدم اون وقت برام بخونی شهادتت مبارک 

بعد شروع کردم به راه رفتن و این جمله را تکرار کردم...

دیدم از حمید صدایی در نمیاد نگاه کردم دیدم داره گریه میکنه جا خوردم گفتم :

 تو خیلی بی انصافی هر روز میری تو آتش دشمن و من چشم به راه تو  اون وقت طاقت اشک ریختن من  رو نداری و نمیزاری من گریه کنم ؛ حالا خودت نشستی و جلوی من داری گریه میکنی ؟

سرش رو بالا اورد و گفت : 

فاطمه جان به خدا قسم اگه تو نباشی من اصلا از جبهه بر نمیگردم.

خاطره همسر شهیدحمید باکری

+ پنجشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۵:۱۸ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

به مناسبت شهادت شهید عباس بابایی خاطره ای از همسر این بزرگوار قرار میدهم باشد که با این شهید بیشتر اشنا بشیم

 

یه روز خسته که از محل کار به منزل برگشتم دیدم بچه ها دعواشون شده و صداشون تا دم در خونه میاد با عصبانیت وارد خونه شدم و ار عباس گلایه کردم 

دیدم داره نماز میخونه نمازش که تموم شد حسابی ازش گله کردم که چرا شما خونه بودی و بچه ها اینقدر شلوغ کردند

عباس هم با لحن مظلومیت ازم عذرخواهی کرد 

بعد که اروم شدم فهمیدم چقدر باهاش تند حرف زدم اصلا عباس مقصر نبود نماز میخوند و بچه ها از همین فرصت استفاده کرده بودند . 

فقط به فکر اینم که چقدر بزرگورانه باهام برخورد کرد 

+ چهارشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۴، ۰۹:۳۰ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

مهمون ها که رفتند افتاد به جون ظرف ها 

گفت:

من می شورم تو آب بکش

گفتم : بیا برو بیرون خودم میشورم

ولی گوشش بدهکار نبود دستشو کشیدم و از آشپزخونه بیرونش کردم ولی باز راضی نشد یه پارچه بست به کمرش و شروع کرد به شستن ظرف ها تموم که شد رفت سراغ اتاق ها و شروع کرد به جارو کشیدن و گردگیری

میگفت :

من شرمنده ی تو هستم که بار زندگی روی دوشت سنگینی میکنه 

همسر شهید علی بینا

+ سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

همسر شهید یونس زنگی آبادی: 

تازه از جبهه امده بود ولی انگار خستگی براش معنی نداشت رسیده نرسیده رفت سراغ لباساش و شروع کرد به شستن فردا صبح هم ظرفا رو شست مادرم که از کارش ناراحت شده بود خواهش کرد که این کارها رو نکنه ولی یونس گوشش بدهکار نبود و میگفت :

خاله جون این کارها وظیفه منه ، من که هیچ وقت خونه نیستم لااقل این چند روزی که هستم باید به خانمم کمک کنم

منبع : کتاب  همسفر شقایق 

+ دوشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۴ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها و ظرف ها .

همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده ؛ گفتم : اینجا چیکار میکنی ؟ مگه فردا امتحان نداری ؟ دو زانو کنار حوض نشست و دست های یخ زدم را از توی تشت آورد بیرون و گفت 

ازت خجالت میکشم من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برای تو فراهم کنم دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ....

حرفش رو قطع کردم و گفتم من مجبورنیستم با علاقه دارم کار میکنم همین قدر که درک میکنی و می فهمی و قدرشناسی برام کافیه

خاطره همسر شهید عبدالحمید قاضی میرسعید

+ جمعه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۰۵ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

جمعه به جمعه می رفت کوهنوردی با رفقاش یه بار نشد که دست خالی برگرده . همیشه برام گل های وحشی زیبا با بوته های طلایی می اورد . معلوم بود که از میون صد تا شاخه و بوته به زحمت چیده شدند

بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلش رو جمع کنم دیدم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که تازه بود جریانش رو پرسیدم گفتند از ارتفاعات لولان عراق اورده بود شک نداشتم که برای من اورده

خاطره همسر شهید حسن ابشناسان

+ چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۰۹ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

سال تحویل دور هم بودیم سر سفره نشسته بودیم که پدر بهمون عیدی داد بعدش علی شروع کرد و به همه عیدی داد غیر از من 

گفت : بیا بالا توی اتاق خودمون 

یه قابلمه دستش گرفت و گفت : من میزنم به قابلمه تو از روی صداش بگرد و هدیه ات را پیدا کن 

گذاشته بود توی جیب لباس فرمش یه شیشه عطر بود و یه دستبند این قدر برام لذت بخش بود که تا حالا یادم مونده 

خاطره همسر شهید علی رضا یاسینی

+ يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۱ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

مدت ها بود دنبال یه فرصت بودم که بریم بازار واسه خرید داشت رادیو تعمیر میکرد رفتم کنارش و گفتم 

- کارت تموم شد ؟ کی بریم؟ 

گفت : کجا؟

-بازار دیگه

--بازار واسه چی ؟

-یادت رفته قرار بود پرده بخریم دیگه

--حالا نمیشه خودت بخری؟

دوست داشتم بیاد و نظر بده میدونستم خیلی کار داره پرده خریدن هم کار سختی نبود اما دوست داشتم بیاد وقتی اصرار منو دید با اینکه کارهاش خیلی عقب می افتاد قبول کرد باهام بیاد

 خاطره ای از همسر شهید علی حاجبی

+ يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۳۳ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

یه صندوق درست کرد و گذاشت توی خونه بعد همه رو جمع کرد و از گناه بودن دروغ و غیبت گفت بعد هم قرار شد هر کی از این به بعد دروغ بگه یا غیبت بکنه مبلغی را به عنوان جریمه بندازه توی صندوق تا صرف کمک به جبهه و رزمنده ها بشه ...

این طرح این قدر جالب بود که باعث شد همه ی اعضای خانواده خودشون از این گناه دوری کنند و به همدیگه در این مورد تذکر بدن

خاطره ای از همسر شهید علی اصغر کلاته سیفری

+ يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۱۲ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

یه بار برای خرید لباس با محمد علی به خیابون رفته بودیم ، خریدمون خیلی طول کشید و از صبح تاظهر ازاین مغازه به اون مغازه می رفتیم دوست داشتم لباس دل خواهم رو پیدا کنم

با اینکه مشغله ی کاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفت فقط سکوت کرد بدون اینکه کوچک ترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که داره رفتارم رو تحمل میکنه

همین سکوتش بود که من رو به  فکر انداخت که چرا باید طوری رفتار کنم که بخواد تحملم کنه در صورتی که اگه کار به بحث کردن میکشید من هیچ وقت به این مساله فکر نمیکردم

خاطره همسر شهید محمدعلی رجایی 

+ پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۲:۴۳ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

از کارهاش تعجب میکردم با اینکه مشغولیت کاریش دو برابر آدم های معمولی بود ولی باز برای انجام کارهای خونه وقت میذاشت این قدر وقت میذاشت که دیگه نیازی نبود من برای خرید بیرون برم عجیب تر اینکه بعضی چیزها رو که نیاز داشتیم بدون اینکه من بگم بعد تموم شدن کارش میخرید از این ها بگذریم کارهای دیگه مثل دکتر بردن بچه ها رو هم خودش انجام میداد

با تمام خستگی و کارهای که داشت باز از بچه ها غافل نبود و هر شب زمانی رو برای ان ها میذاشت و بعضی شب ها تا وقتی بیدار بودن کنارشون بود

جامعیت کارهای مرتضی ، نتیجه برنامه ریزی دقیقی بود که برای کار و زندگی داشت

خاطره همسر شهید مرتضی آوینی

+ چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

ناهار خونه پدرش بودیم دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن رفتم تا از اشپزخونه چیزی برای سفره بیارم چند دقیقه طول کشید 

تا برگشتم دیدم اقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و باهم شروع کنیم این کارش این قدر برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده

خاطره همسر شهید مهدی زین الدینی

+ سه شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۵۳ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

وقتی اومد خونه زهرا را میذاشت رو یه پاش با یک دست دیگه به پسرمون غذا میداد  می گفتم یکی از بچه ها رو بده به من با مهربانی می گفت 

نه ، شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی

مهمون می اومد پذیرایی با خودش بود دوستاش به شوخی میگفتن مهندس که نباید تو خونه  کار کنه میگفت :

من که از حضرت علی (ع) بالاتر نیستم مگه ایشون به حضرت زهرا کمک نمیکردن


خاطره همسر شهید حسن اقاسی زاده

+ دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

تا اومدم دست به کار بشم سفره را انداخته بود یه پارچ اب دو تا لیوان دو تا پیش دستی گذاشته بود سر سفره تاباهم غذا بخوریم 

وقتی غذا تموم شد گفت : «الهی صد مرتبه شکر ، دستت درد نکنه خانم تا سفره را جمع کنی منم ظرفا را میشورم » گفتم خجالتم نده شما خسته ای تازه از منطقه اومدی تا استراحت کنی ظرفا تموم شده.

نگاهی بهم کرد و گفت : خدا کسی را خجالت بده که میخواد خانمش رو خجالت بده منم سرمو انداختم پایین و مشغول کار شدم

خاطره ی از همسر شهید حسن شوکت پور

+ يكشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۵:۲۹ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام
باز نویسی قالب توسط گروه فرهنگی سردار هور