مدت ها بود دنبال یه فرصت بودم که بریم بازار واسه خرید داشت رادیو تعمیر میکرد رفتم کنارش و گفتم
- کارت تموم شد ؟ کی بریم؟
گفت : کجا؟
-بازار دیگه
--بازار واسه چی ؟
-یادت رفته قرار بود پرده بخریم دیگه
--حالا نمیشه خودت بخری؟
دوست داشتم بیاد و نظر بده میدونستم خیلی کار داره پرده خریدن هم کار سختی نبود اما دوست داشتم بیاد وقتی اصرار منو دید با اینکه کارهاش خیلی عقب می افتاد قبول کرد باهام بیاد
خاطره ای از همسر شهید علی حاجبی
الهی که ما از فرصت هامان در جهتی که شهدا گام بر می داشتند و همین گامهایشان به شهادت رساندشان ، بهترین استفاده ها را بکنیم.. بیاندیشیم و حساب بکشیم که نکند فرصت سوزی کنیم..
ممنون از شما با گذاشتن خاطرات شهدا ..
الهی که به دعای شهدا، پاینده باشید و سرزنده الهی