خلاصه آمار

۲۱۱ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است


بسم الله الرحمن الرحیم

 

مسلم ، دلشو تو مشت حسین (علیه السلام) گذاشت و رفت کوفه ... 
دلی نداشت که تو غربت کوفه بگیره یا تنگ بشه ... !! 
اگه مسلمی ، چرا تسلیم نیستی ؟! 
اگه دل دادی ، چرا بی دل نیستی ؟؟؟

 

پ.ن 1: این پست رو برای دل خودم نوشتم.....شاید خیلی ها این دیالوگ ها رو شنیدید و دیدید.....ولی برای من همیشه تازه هست....دیالوگ های آشناییه.....خداحافظ رفیق

 

پ.ن 2: حتما دانلود کنید نگاهش کنید خداحافظ رفیق

 

 

 

+ دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۱۹ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

بسم الله الرحمن الرحیم

چمران را همه با مناجات هایش میشناسند...

 

خدایا ! تو را شکر که اشک را افریدی که عصاره ی حیات انسان است . آنگاه که در آتش عشق می سوزم یا در شدت درد می گذارم یا در شوق زیبایی و ذوق عرفانی آب می شوم و سراپای وجودم روح می شود ، لطف می شود ، عشق می شود ، سوز می شود و عصاره وجودم به صورت اشک آب می شود و به عنوان زیباترین محصول حیات ، که وجهی به عشق و ذوق دارد و وجهی دیگر به غم و درد به دامان وجودم فرو می چکد 

 

اگر خدای بزرگ از من سندی بطلبد ، قلبم را ارائه خواهم داد و اگر محصول عمرم را بطلبد ، اشک را تقدیم خواهم کرد.

کتاب بینش و نیایش ص 73

 

پ.ن: گفت چه شد که آنها رفتند و ما ماندیم

جواب رسید بنده خدا حضرت زهرا چشمش باید بگیره ..

شب ارزوها مبارک ... امیدوارم آرزوهاتون رو نوشته باشید که یادتون نره موقع گفتن

دیگه نمیدونم چی بگم


دریافت

+ پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۱۵ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

صیاد یعنی 

قرار بود بهش درجه سرلشکری بدهند گفتیم خب به سلامتی مبارکه بابا 

خندید تند و سریع گفت : خوشحالم 

اما درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست وقتی آقا درجه رو بذارن رو دوشم حس میکنم ازم راضین 

وقتی ایشون راضی باشن امام عصر هم راضین همین برام بسه 

انگار مزد تمام سال های جنگ را بهم یکجا دادن 

پ.ن: 

صیاد بود یک روز نبودنش ببین چه میکند زودتر ازخانواده سر مزارش میرود و میگوئید

 

 «دلم برای صیادم تنگ شده، مدتی است ازش دور شده‌ام.»

 

+ شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۱۹ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

هر چی خواستم طاقت بیارم این رو یه روز دیگه بگم اما دیدم روزی که اینجا را داشتیم درست میکردم حرف سید باعث شد که اینجا را راه بندازیم الان روز شهادت سید بود و کم کاری هم کردم 

سید میخام حرفت رو که تو کتاب دانشجویی خوندم بذارم ( متاهلا بخوانند)

جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم یکی برداشت و گفت : می تونم یکی دیگه بردارم ؟

گفتم البته سید جون این چه حرفیه ..

برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد کار همیشه سید بود هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی ، شکلاتی تعارفش میکردند برمیداشت ولی نمیخورد

میگفت : میرم با خانم بچه ها میخورم

میگفت شما هم این کار رو انجام بدید اینکه ادم شیرینی های زندگیش رو بازن و بچش تقسیم کنه خیلی تو زندگی خانواده تاثیر میزاره 

پ.ن: 

انتظارمون از همه رفته بالا من از دوستان مجازی که سر بزنن و نظر بذارن 

یکی از همسرش یکی از پدر و مادرش ولی هیچ وقت حاضر نیستیم در شیرینی های زندگی ان ها را شریک کنیم 

 

 

+ جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۱۲ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

عشق یعنی آوینی 

یعنی خاطره ای کوتاه از ازدواجش و ان 

زمان ما هم مثل همیشه رسم و رسوم ازدواج زیاد بود و تجملات بیداد میکرد ولی ما از همان اول ساده شروع کردیم ، خریدمان یک بلوز و دامن برای من بود و یک کت و شلوار برای مرتضی چیز دیگری لازم نمیدانستیم . به حرف و حدیث ها ، رسم و رسوم هم کاری نداشتیم ، برای زندگی خودمان تصمیم میگرفتیم همین ها بود که زندگی را زیبا میکرد 

برگرفته از کتاب بانوی ماه 

پ.ن: شهادتت مبارک سید 

این پست از طرف بسیجی گمنام برای سید 

+ جمعه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۰۳ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

روزی زن عفیفه خوش صورتی از منزل خود درآمد که برود به حمام - معروف به حمام «منجاب» -.

پس راه حمام را پیدا نکرد، و از راه رفتن خسته شد، این مرد را بر درِ منزلی دید، از او پرسید که: حمام مَنْجاب کجا است؟
او اشاره کرد به منزل خود و گفت: حمام این است، آن زن به خیال حمام، داخل خانه آن مرد شد.
آن مرد فورا در را بر روی او بست و عزم کرد که با او زنا کند.
آن زن بیچاره دانست که گرفتار شده و چاره‌ای ندارد جز آنکه به تدبیر، خود را از چنگ او خلاص کند.
لا جرم اظهار کرد کمال رغبت و سرور خود را به این کار، و آنکه من چون بدنم کثیف و بدبو است که می‌خواستم به جهت آن به حمّام بروم، خوب است که یک مقدار عطر و بوی خوش برای من بگیری که من خود را برای تو خوشبو کنم و قدری هم طعام حاضر کنی که با هم طعامی بخوریم، و زود بیایی که من مشتاق توام.
آن مرد چون کثرت رغبت آن زن را به خود دید مطمئن شده، او را در خانه گذاشت و بیرون شد برای گرفتن عطر و طعام.
چون آن مرد پا از خانه بیرون گذاشت، آن زن از خانه بیرون رفت و خود را خلاص کرد.
چون مرد برگشت زن را ندید و بجز حسرت چیزی عاید او نشد؛ الحال که آن مرد در حال احْتضار است در فکر آن زن افتاده و قصه آن روز را در شعر، عوض کلمه شهادت می‌خواند.

 

یا رُبَّ قائِلَةٍ یَوماً وَ قَد تَعِبَت 
اَیْنَ الطَّریقُ اِلی حَمّامِ مَنجابٍ

پ.ن: 

شهید حسین خرازی:
گاهی یک نگاه حرام ، شهادت را برای کسی که لیاقت شهادت دارد،
سال ها عقب می اندازد؛
چه برسد به کسی که هنوز لایق شهادت بودن را نشان نداده است...

 

داستان بالا گاهی وقتا خودم هستم که اراده میکنم یک گناهی بکنم و میگم خدایا فکر به گناه که طوری نیست اما الان فهمیدم که نه حتی فکرش هم ادمو به بیراهه میبره 

 

دوستان حلال کنید تمام

+ پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۴۱ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

برادر شهید والامقام قربانعلی بیگی دعوت حق رالبیک گفت وبه دیدارحق شتافت.پیکرایشان امروز بردوش امت شهید پرور وردنجان تشییع وبه خاک سپرده شد.

 

پ.ن : خانواده های شهدا به دیدار شهدایشان میروند و ما همچنان در این دنیا مشغول 

زیادند مشغولان دنیا

کمند عقبی جویان

نایبند مولاخواهان

+ پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۳ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

سلام علیکم
تصویر  که امروز خدمت شما تقدیم می کنم به مناسبت فرا رسیدن سالروز شهادت شهید مهدیقلی کریمی است امیدوارم  این از زندگی این شهید بهره  ببرید. ان شاء الله تعالی…

برای دریافت تصویر، یک صلوات برای تعجیل در ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بفرستید.

شهید مهدیقلی کریمی

شهید بزرگوار حدیثی از امیرالمونین را نوشتند که میتونید در عکس مشاهده کنید

(دریافت)

و هم چنین حدیثی از امام باقر در مورد شیعیان

(دریافت)

پ.ن: چقدر امام ها رو میشناختن و ما چقدر 

 

 

+ يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۳۶ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

تقریبا سنگرها آماده شده و بچه ها هر کدام خسته ،
گوشه ای برای استراحت پیدا کردند و من دلم برای شما تنگ شده.
زیارت بی بی زینب و رقیه خاتون در کنار خانواده بسیار لذت بخش بود اما
اگر نبود فرمان رهبر و مقتدایم هرگز شما را رها نمی کردم و جان شیرین را نزد خود نگاه می داشتم
و روح خویش را برای سربازی امام قائم پرورش می دادم
و خدمت به خلق را سرلوحه کار خویش قرار می دادم اما
اکنون که بر من تکلیف شده دیگر مرا یارای ایستادن نیست 
مادرم
به یاد دارم روزی را که با اصرار من پدر را راضی کردی
که اگر فرزندان من و تو به صحنه نبرد نروند
پس چه کسی باید با دشمن مبارزه کند
اگر پایداری استقامت و توکل به خداوند در شما ضعیف بود هرگز نمی توانستید
برگه شهادت فرزند خود را امضاء کنید
مادرم قدرت تو همیشه زبانزد بود
  پس اگر لایق شهادت شدم تبریک خدا و رسول تقدیم به تو ،
تویی که مرا در این راه پرورش دادی
آنروز که در مجالس امام حسین علیه السلام مرا همراه با اشک برای سالارشهیدان شیر دادی
از همان زمان عشق به او را در من پروراندی .

 

 


دریافت

پ.ن» همه از زندگیشون سخت شده همه ان ها میگفتند حجاب 

اما کسی گوشش بدهکار نیست 

حرف های این شهید اشک ادمو در میاره 

به پسرش گفت دعا کن اروم شم دنیا براش سخته

اما من چی ....

 

 

+ جمعه, ۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

کربلایی میرزا اقا کریمی پدر شهید والامقام غلامعباس کریمی دعوت حق رالبیک گفت وبه دیدارحق شتافت.پیکرایشان امروز بردوش امت شهید پرور وردنجان تشییع ودرقطعه ایثارگران به خاک سپرده شد.

 

شهید غلامعباس کریمی

 

+ شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۱۸ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

سلام

 

نوشتن من مثل شما دوستان خوب نیست 

اما دوستان را یک به یک دعا و برای تک تکتون نماز خوندم ( البته این ها اسم همتون هست چون اکثر بلاگ ها را مخفی دنبال میکنم فقط یه تعدادی را میذارم )

عکس دوستان مجازی

 

یک هفته مشهد الرضا بودیم و جای دوستان خالی خیلی چیز اوردم ولی کم کم میذارم 

 

حدیث حرم   و چه زیبا 

 

دوستان عزیز ببخشید و ممنون میشم اگه ما را هم دعا کنید 

 

پایان قسمت اول مشهد

+ يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۱۱ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

ڪنار خیابان داشتم با ابراهیم صحبت می‌ڪردم
یهو دیدم صورتش سرخ شد
رد نگاهش را دنبال ڪردم؛ 
دیدم چشمش خورده به یه زن بدحجاب ڪنار ڪیوسڪ تلفن
ابراهیم با ناراحتے رویش رو برگردوند 

و گفت:
غیرت شوهرش ڪجا رفته؟! ☜غیرت پدرش ڪجا رفته؟! 
غیرت برادرش ڪجا رفته؟!

بعد رو ڪرد به آسمان، با حالے پریشان گفت: 
خدایـــا! تو خودت شاهد باش
ما حاضر نیستیم چنین صحنه‌هاے خلاف دینے رو توے این مملڪت ببینیم
نڪند به خاطر اینها به ما هم غضب ڪنے و بلاهاے خودت را بر سر ما نازل ڪنی!

شهید ابراهیم امیر عباسی

+ پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

1

+ پنجشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۴۰ ب.ظ نشر دهنده: سرباز سایبری

هر سربازی
در جیبهایش
در موهایش
و لای دکمه های یونیفورمش
زنی را به میدان جنگ میبرد
آمار کشته های جنگ 
همیشه غلط بوده است
 هر گلوله 
دونفر را از پا در می آورد 
سرباز 
و دختری که در سینه اش میتپد..
.

 

+ چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۴۲ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

مرد با همسر و فرزندش در حال عبور از پل معلق اهواز بودند.
از روبرو دو سرباز آمریکایی و انگلیسی مست ! به طرف آنها می آمدند.
سرباز آمریکایی با چشمان دریده به زن خیره شده و تلوتلوخوران به سمتش می آمد.
گویا قصد بدی داشت؛ مرد جلو رفت تا از ناموسش دفاع کند؛ دعوا شد. 
مردم جمع شدند؛  پاسبان های ایرانی هم بودند!!
سربازهای مست، مرد را از بالای پل به رودخانه انداختند. 
مردم با عصبانیت از پاسبان ها خواستند تا آنها را دستگیر کنند؛ گفتند: ماحق دستگیری و محاکمه آنهارا نداریم!! (بخاطر قانون کاپیتولاسیون)
پدر جلوی چشم زن وبچه اش غرق شد.
دو سرباز آمریکایی و انگلیسی بلندبلند میخندیدند و دور می شدند.
مادر و فرزند نرده های پل را گرفته بودند و هق هق کنان می گریستند.
.
.
.
 37 سال بعد

 "شما وارد محدوده آبهای جمهوری اسلامی ایران شده اید. بدون مقاومت تسلیم شوید."
این صدای بلندگوی قایق سپاه ایران🇮🇷 بود که به طرف تفنگداران امریکایی 🇺🇸 در نزدیکی یک جزیره ایرانی می آمد...
وقتی شناورهای ایرانی به قایق امریکایی رسیدند،آنها با ترس و خفت، دستها را بالا بردند.
 و برای همیشه تصویر  درازکشیدن سربازان امریکا در مقابل ایران را بر صفحه رسانه ها حک کردند. 
و سرانجام، با عذرخواهی از ایران، آزاد شدند. 

 خدایا ما را قدردان انقلاب اسلامی قرار ده و نگذار با دیدن کاستی ها چشم مان را از خدمات انقلاب خوب مان ببندیم

+ چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۳۹ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

عراقی ها آورده بودنش جلوی دوربین برای مصاحبه.
قد و قواره اش، صورت بدون مویش، صدای بچه گانه اش، همه چیز جور بود؛
همان طور که عراقی ها می خواستند.
ازش پرسیدند: قبل از اینکه بیایی جنگ چیکار می کردی؟
گفت: درس می خوندم.
گفتند: کی تو رو به زور فرستاده جبهه؟
گفت: چی دارید میگید؟! قبول نمی کردند بیام جبهه؛ خودم به زور اومدم؛ با گریه و التماس.
گفتند: اگر صدام آزادت کنه، چیکار می کنی؟
گفت: ما رهبر داریم؛ هر چی رهبرمون بگه.
فقط همین دو تا سؤال را پرسیده بودند که یک نفر گفت:کات!
با جواب هایش نقشه ی عراقی ها را به آب داد.

پ.ن: 

و من هم میگوئیم اقا دارم ولی ...

چه تفاوت های هست بین نسل من و نسل او ....

کات

+ چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۳۵ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

ای معبود، چه زیباست جلوه‌گاه جمالت و چه با شکوه است نمایشگاه جلالت! 
در حیرتم ؛ این منم که افتخار راز و نیاز در این جبهه جنوب با تو نصیبم شده؟
 آیا این منم که توفیق فروغ تابناک ملکوتی تو را دریافته‌ام! 
این لحظه‌ها که با تو نیایش می‌کنم، نه گذشته دارد و نه حال، نه آینده. بلکه پیامی از ابدیت که مرا از تمام کارهای دنیا و زیورهای دنیا بیزار کرده که مرا برای خواندن به بارگاهت آماده می‌سازد. آری ای رب اعلای من، این منم و نه آن منی که روزگاری طولانی سعی فراوان نمودم، امروز به غیر تو دیگر نمی‌بینم و نمی‌فهم.

 

+ چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۳۳ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

 داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت« علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم . » گفتم «مثلا چی کار کنیم؟» گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص،دوم سعی و تلاش .» 

 

+ چهارشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۳۳ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

این پست صرفا دلنوشته است.

پ.ن کوچه هایمان را به نامتان کرده ایم  که هرگاه آدرس منزلمان را میدهیم
 بدانیم گذرگاه خون کدام شهید است  که با آرامش به خانه می رسیم

امروز ادرس میدادم طبق معمول کوچه شهید .... 

فقط کارمان شده بردن اسمشان نه عمل کردن به رسمشان

ببخشید که پایمال کردیم خونتـــــان را

+ سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۱۸ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

مرد میخواهد راه جنون مردی از راه خدا تا نگاه روشن فرداها...
ما همه بیداریم تا ابد میخوانیم...
ما ز خون شما نمیگذریم...
شهدا انتقام میگیریم...
مثل سعله مثل نور تا افق روشن فردا ها مشعل آزاده گی را نگه میداریم...
ما حرمت مردان را نگه میداریم...

 

+ سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۱۷ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام
باز نویسی قالب توسط گروه فرهنگی سردار هور