خلاصه آمار

۲۱۱ مطلب با موضوع «شهدا» ثبت شده است


همسرم! می دانم که در انتظار آمدن من ثانیه شماری می کنی ولی چه می کردم در زمانی که خدا مرا به مهمانی دعوت کرده بود؟ به ملاقات خدا شتافتم.
همسر مهربانم! اگر کفالت فرزندانم را به عهده گرفتی، به آن ها بگو که پدرشان در چه حالی دعوت خدا را لبیک گفت؛ بگو که او نه سرباز بود و نه بی کار. بگو او هم مایل بود بزرگ شدن فرزندش شعیب را نظاره کند اما اسلام برایش تکلیف دیگری رقم زد.

وصیت نامه شهید ناصرسلیمی واسوکلایی جویبار
 

پ.ن:

هستــم در همین حوالی ...
دلتنگتان که میشوم ، پرسه میزنم ، گــِرد ِ خاطره هایشان ..

همین شرمــــنده هستیم تــــا ابد....

+ سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۱۶ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

گریه نداشت. چشماش پر از اشک می شد، اما اشکش نمی ریخت ؛ جاری نمی شد. خودش را خیلی نگه می داشت. در بدترین شرایط اشکش جاری نمی شد. فقط یک بار گریه اش را دیدم ؛ وقتی امام را ازدست دادیم. 


یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 41
 

+ سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۰۸ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

این عمار

روزبه روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته یابی و نکته سنجی زندگی شهدا در جامعه ی ما رواج پیدا کند. 

و اگر این شد، آن وقت مسئله ی  شهادت که به معنای  مجاهدت تمام عیار در راه خدا است، در جامعه ماندگار خواهد شد. 
و اگر این شد، برای این جامعه دیگر  شکست وجود نخواهد داشت و شکست معنا نخواهد داشت؛ 
پیش خواهد رفت. عیناً مثل ماجرای حسین بن علی (علیه السّلام)؛ 

 

+ دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۴۵ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

«دیگر نه نیرویی می‌توانست برسد،نه آتش مقابله داشتیم،نه راهی برای رسیدن مهمات به خط . تصمیم گرفتم بمانم. احساس می‌کردم راه برگشتی هم نیست که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و دیدم حمید افتاد و دیدم ترکش آمد خورد به گلویش و دیدم خون از سرش جوشید روی خاک دیدم خون راه باز کرد و آمد جلو دیدم دارم صدایش می‌زنم حمید و دیدم خودم هم ترکش خورده ام و دیدم بی سیم چی ام آمد خون دستم را دید و اصرار کرد بروم عقب.»

+ دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۴۳ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

پروردگارا، در این ایثار خون‌ها، در این میثاق خون با خون، مرا در وصلت عشقم پیوندی آسمانی ده، مرا با گرمی خونم درون خاک آشنایی ده که من مشتاق این وصلم، که من مجنون این عشقم.

شهید محمد حسن ولیخانی

 

+ دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

تک تیر اندازمان را صدا کردم ، با دست سنگری را نشان دادم و گفتم :" اوناهاش ، اونجاست "
اسلحه اش را برداشت ، از دوربین اسلحه اش نگاه کرد ، نفسش را حبس کرد ، انگشت اشاره را گذاشت روی ماشه یک دفعه انگشتش را برداشت و اسلحه را پایین آورد !!!

چند لحظه بعد دوباره نشانه رفت و #شلیک کرد .

گفتم :" چرا دفعه اول نزدی ؟"
گفت :" داشت آب میخورد .. "

 


 

+ يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۶ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

از شناسایی آمده بود. منطقه مثل موم توی دستش بود. با رگ و خون حسش می‌کرد. دل ‌می‌بست و بعد می‌شناختش. اصلاً به خاطر همین بود که حتی وقتی بین بچه‌ها نبود، از پشت بی‌سیم جوری هدایتشان می‌کرد که انگار هست. انگار داشت آن‌جا را می‌دید. عشق حاجی به زمین‌ها بود که لوشون می‌داد،‌ لخت و عور می‌شدند جلو حاجی.
دفترچه‌ی یادداشتش را باز می‌کرد. هرچی از شناسایی بهش می‌رسید،‌ توی دفترچه‌اش می‌نوشت، ریز به ریز. حالا داشت برای بقیه هم می‌گفت. این کار شب تا صبحش بود. صبح هم که ساعت چهار،‌ هنوز آفتاب نزده،‌ می‌رفتیم شناسایی تا نه شب. از نه شب به بعد تازه جلساتش شروع می‌شد. بعضی وقت‌ها صدای بچه‌ها در می‌آمد. همه که مثل حاجی این‌قدر مقاوم نبودند.

 

 

+ يكشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۴ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

 پرواز عجب عادت خوبیست
ولی حیف...
رفتی ودیگر
اثرازچلچله ای نیست
بگذاربسوزد دل 
من مسئله ای نیست..  

+ شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۵۱ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

دوستم اومده میگه اگه یه روز شهدا بپرسن چی کارانجام دادی براما جوابشونو داری؟

منم مثل مرد پریدم وسط حرفشو گفتم بله که می دونم چی جوابشونو بدم خیلی هم آسونه میگم ببخشید شما خون دادید و من فقط نگاه کردم و شنیدم تواز مرز من دفاع کردی که یه وقت ناموسم بی چادر ازخونه نره بیرون 
تو باصدای الله اکبر ویاحسین ویااباالفضل رفتی تومیدون؛منم هیچ وقت هندزفری از گوشم نمیفته یکسره

صدای دلنشین موسیقی توی گوشمه ودارم بااین صداازمرزم دفاع می کنم

تو خون در راه مادادی منم برای دوست دخترم اس ام اس دادم و عشق کردم
شهید جان جوابت اینه!!! که تو باچشمات معنویات و عشق دیدی منم آره عشقو دیدم اما به نگاه کردن به نامحرم

به نگاه کردن به فیلم های.....آره دقیقاً‌منم از میهنم دفاع کردم

عزیزم ببخش ؛تو برا اینکه ناموس ما دست بیگانه نیفته رفتی جنگ وجبهه منم فاصله ای نشدناموسمو با همون وضعش که باید باموی آرایش کرده و ابروی ... لبهای ... صورت... مانتوی .....شلورک وشالی که نصف موهاش ازجلوبیرون بود نصف بیشترشم از عقب واقعاً جوابتودادم شهیدجان

پ.ن: 

یایید حدأقل برای پایمال نشدن خون شهدا از ناموس خود دفاع کنیم دختر خانم بیا این بار را برای شهدا برگرد و چادری برسرکن و مویی پنهان کن

مرگ من فراموش نکنی ها بعنوان یه داداش کوچولو حرفم یادت باشه خب؟؟؟

پس قول...

+ جمعه, ۹ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

تهذیب به معنای پاک کردن خود از خوی‌ها و عادات حیوانی است. هرگاه صفات رذیله را از وجود خود بیرون نمودیم آنگاه خود را می‌شناسیم و هرگاه خود را شناخیتم خدای خود را بهتر می‌شناسیم. یکی از بهترین راه‌های شناختن نفس و تهذیب خود، به جای آوردن نمازهای واقعی است که در آن  فقط و فقط خداوند مد نظر باشد.

شهید توکل قره گزلو

 

+ پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۴۰ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

بعد از شانزده سال پیکر محمد رضا شفیعی را سالم از خاک در آورده بودند. صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین می‌رفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمد رضا را دریافت می‌کردند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه می‌کرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم!
مادر شهید می گوید موقع دفن محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت: «شما می‌دانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم: «از بس ایشان خوب و با خدا بود.» ولی حاج حسین گفت: «راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی‌شد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت؛ دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده می‌شد، ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک می‌کردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را می‌گرفت و به بدنش می‌مالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب می‌آوردند، ایشان آب را نمی‌خورد و آن را برای غسل نگه می‌داشت»

پ.ن: جستجو در مورد این شهید با خودتون

هر کی از قم میخونه واسه ماهم سر قبر ایشون دعا بکنه 

این شهید سال 1381 به وطن بازگشتند

+ پنجشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۲۰ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

استخاره کرد ، بد آمد .
.
گفت :"امشب عملیات نمیکنیم" .
.
بچه ها آماده بودند ، چند وقتی بود که آماده بودند حالا او میگفت " نه " وقتی هم میگفت " نه " کسی روی حرفش حرف نمیزد . .
.
فردا شب دوباره استخاره کرد ، بد آمد . .
.
شب سوم ، عراقی ها دیدند خبری نیست ، گرفتند خوابیدند .. .
.
خیلی هایشان را با زیر پیراهنی اسیر کردیم ... .
.
.
شهید ردانی پور 

+ چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۰۲ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

سنگ قبر شهدا

به سنگ قبر شهدا، دقت کرده اید این روزها؟!
سن هایشان را دیده اید ؟! هجده ، نوزده ، بیست ، بیست و یک ، بیست و دو ، بیست و ...

چند سالته رفیق ؟!ببین ... جا موندی ... .

یکی را تیر های عراقی بُرد ...یکی را هم تیرهای شیطان می بَرد!

حواسمون باشه ... جا موندیما باید بدویم .شهدا رفیق هاتون را دریابید
ببینید رفیقتون تو این شهر شلوغ ... جا مونده داره زیرِ دست و پا  له میشه

+ چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۴۹ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش می کرد. بچه ها هم با او شوخی می کردند :
- اخوی دیر اومدی.
- برادر می خوای بکُشیمون از گُشنگی؟
- عزیز جان ! حالا دیگه اول میری سنگر فرماندهی برای خودشیرینی؟
گونی بزرگ بود و سرِ آن بنده ی خدا پایین. کارش که تمام شد. گونی را که زمین گذاشت همه شناختنش. او کسی نبود جز محمود کاوه ، فرمانده ی لشکر.

 

+ چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۴۰ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

این خاطرات عجیب امانت نمی دهد. وقتی جنازه یکی از بچه ها را می بینی که چشمانش را با کارد از حدقه بیرون کشیده اند، یا آن دیگری که سر تا پا پیکرش جای گلوله است گویی او را در حوضی از خون غسل داده اند، حرفی برای ماندن نمی ماند. یادش بخیر![جمشید صادقی] همین دو سال پیش در زیر همین کوه ""بمو ""به شهادت رسید؛ در وصیت نامه اش نوشته بود: «بشکند قلمت ای تاریخ نویس! اگر ننویسی با امت خمینی چه کردند...»

+ چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۱۹ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

بارخدایا ! 

مرا ببخش ازاین که عبادت تو , درنظرم شیرین نبود.

ازاین که رضا ی تو را دراعمالم درنظر نگرفتم.

ازاین که در نماز خاشع  نبودم.

ازاین که از میدان جهاد مردود برگشتم.

ازاین که همه گناهان را در حالی که تو شاهدم بودی انجام  دادم.

قسمتی ازیادداشت های شهید مهدی خاتمی

+ سه شنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۴۴ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

 

 

 

پ.ن: ببخشید باز بابت این فیلم ها دیگه ملت عادت کردن دولت هم همکاری میکنه 

کار فرهنگی کردن ، جواب خون شهدا را دادن 

هعی 

ببخشید

دلم گرفت، روحم پژمرد، صبر و طاقتم به سرآمد. از گذشته ها شرمنده ام 

و از آینده ها بیمناک.  تنها تسلی من آب دیده است...اشکی که تقدیم تو می کنم، ای شهید!

آبی که با آن دل خود را شستشو می دهم و با این وسیله غمهای درونی خود را تسکین می بخشم. 

از آتش درونی خود می کاهم  و برای لحظه ای آرامش ضمیر می یابم.

برایمان دعا کنید

+ دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۳۵ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

شهید علم

نماز را اوّل وقت می‌خواند. می‌گفت از همه‌ی کارهایمان که ماندیم حداقل این کار را درست انجام دهیم.

شهید دکتر مجید شهریاری

پ.ن: 

هعی یکی اینجوری یکی هم مثل 

یکی هم واسه من دعا کنه

+ يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۳ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

مادر از زیر قرآن ردش کرد رویش بوسید،گفت: قدیر جان مامان کی از ماموریت برمیگردی .
بالبخند همیشگی گفت مادرجان ماموریت چند روزست زودمیام. ورفت سه روز بعد زنگ زد با مادرصحبت کرد مادر گله مند از نبودن پسرش گفت قدیر جان کی میای الان چند روز شده پسر پست خط به مادر گفت :مادر جان از روزی که اومدم 10 هفته حساب کن انشاالله میام  

+ يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۴۷ ب.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام

امام زمان چشمان گنهکارم پر از اشک است، چه بسیار اشک ریخته‌ام فریادزده‌ام صدایت کرده‌ام،

یابن‌الحسن (عج) گوشه چشمی بر من فکن، مهدی جان سخت حیرانم، رخسار چون ماهت را برایم
بگشا زیرا که منتظرم.


شهید علی دستان

+ يكشنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۲۹ ق.ظ نشر دهنده: بسیجی گمنام
باز نویسی قالب توسط گروه فرهنگی سردار هور