خلاصه آمار

شهید علی نفیسی

دوشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۹:۳۴ ق.ظ

شهید علی نفیسی

مسئول شناسایی لشگر 27 حضرت رسول(ص)


حسین نفیسی، ز خوندشت ایثار

به عرش معلای حق، پر گرفته

خوشا، بخت او را، که چون عشقبازان

ز سر پنجه عشق، ساغر گرفته


سال 1341 ه ش در اردبیل به دنیا آمد . تحصیلات خود را تا مقطع اول راهنمایی در اردبیل گذراند وپس از آن به دلیل مشکلات مالی وارد کار شد.با شروع خشم طوفنده مردم ایران بر علیه حکومت سمتشاهی او در پیشاپیش مبارزین بر حکومت شاه خروشید وتا پیروزی انقلاب از پای ننشست. با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت بسیج در آمد وبا شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه ها شد. او در نوبتهای متناوب به جبهه رفت و مسئولیتهای زیادی را بر عهده گرفت. آخرین بار در حالیکه فرماندهی یک گروه شناسایی لشکر 27 محمد رسول الله را به عهده داشت. در تاریخ 4/ 1/ 1367 در منطقه در بند یخان عراق در شهرحلبچه بر اثر بمباران شیمیایی دشمن زبون ،به شهادت رسید .

از دید خانواده:

پدر شهید:

او خیلی فعالیت میکرد . درسش که تمام شد در آگاهی دادن مردم فعالیت می کرد . واقعاً انسان بود و در معرفت و اخلاق و آنقدر فعالیت می کرد رفت و بعد برادرش شهید شد و آمد و از جبهه نامه نوشته بود که من نمی توانم جبهه را رها کنم و بیایم برای مراسم برادرم و آمد در سالگردش 15 روز روزه گرفت، روزه داشت رفت جبهه و در راه خدا شهید شد. می گفت من در راه اسلام هستم او متدین بود.


برادر شهید :

اول انقلاب با ما ارتباط داشت که از تهران اعلامیه را می گرفت و تقسیم می کردند. ما این لیاقت را نداشتیم که با ما باشد.


معمولاً ساواک و یا اطلاعات شاه به دنبال او بودند او نوار را آورده بود به خانه ما، سخنان امام را مرحوم عمویم در لای گندم پنهان کرد و مأموران شاه قبل از انقلاب او را گرفتند و بعد از 48 ساعت بازداشت او را آزاد کردند.

قبل از انقلاب سال 56 آقای مروج سخنرانی می کرد و ما 6 نفر بودیم و شرکت می کردیم بعد از نماز مغرب و عشاء در آنجا هر روز صحبت می شد و هر هفته می رفتیم تا اینکه تظاهرات شروع شد و در مسجد میر صالح آنجا سخنرانی بود و در مسجد میرزا علی اکبر روحانی آمده بودند و سخنرانی می کردند و از اینجا تظاهرات ما شروع شد.


مادر شهید :

اینطور که دوستانش می گویند یک روز بعد از عملیات خیلی گرسنه و خسته بود و در کوه جورابش را پهن کرده بود.

و از قمقمه اش وضو می گرفت و نماز می خواند. دوستانش می گفتند که می بینند هواپیما دشمن از آسمان می آید و بمباران می کند و بر اثر بمباران شیمیایی عراق او به شهادت می رسد با برادرش یک سال فاصله داشت. احترام به پدر و مادر و همسایه را داشت.


برادر شهید :

من یک دختر داشتم که 3 سال داشت آمد دخترم را نشناخت .حتی در عروسی ام شرکت نداشت. عمرش را در جبهه بود و فکرش برای امام و انقلاب بود.


سال 61 در عملیات فتح آبادان که درزمستان بود او پاشنه اش را از دست داده بود. زخمی بود. به من اطلاع دادند اخوی بیمارستان است. من هم وسیله نداشتم از بچه ها موتور گرفتم هوا سرد بود و به بیمارستان طالقانی رفتم وضع پایش خیلی وخیم بود من که در بهداری بودم چنین وضعی برایم عادی بود.

وقتی من رفتم پایش را کنار کشید و گفت تو ناراحت نباش. من 6 ماه در تهران به دنبال مداوای او بودم و بعد از مداوا رفت به تهران لشکر محمد رسول الله با بچه های اطلاعات آنجا خدمت می کرد و برادرم که خداوند آنها را نزد امام زمان(ع) عزیز کند، مسئول شناسایی عملیات بودند . اخوی دیگری داشتیم که همرزم او بودند ابراهیم خلیل در کربلای 5 شهید شد . 

من زنگ زدم حسین، اخوی شهید شده است و گفت: که وضعیت بحرانی است اگر تو اجازه بدهی ما اینجا بمانیم سپس چون وضعیت بحرانی است تو آنجا بمان من اینجا هستم و در اولین سالگرد شهید آمد برای مرحوم برادرم. 


بر گرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید:

حسین تازه پا به دبستان گذاشته بود و از این که به مدرسه می رفت خیلی خوشحال بود . به خانه بر می گشت ،با صدای بلند آموخته هایش را تکرار می کرد و با درک آنها خوشحال می شد .از پدر می خواست که برایش دفتر و قلم بخرد و او نیز که با تلاش شبانه روزی سعی می کرد معاش خانواده را تامین کند ،با کمال خوشرویی ، خواسته فرزند را بر آورده می ساخت .

حسین کم کم در آغوش خانواده قد بر می افراشت و بزرگ می شد . مدتی بود که از پدرش تقاضای دفتر و قلم نمی کرد .مثل این که متوجه شده بود که زندگی خانواده ،به سختی می چرخد و می دید که پدر برای راحتی و آسایش آنها بیش از اندازه کار می کند .او نمی خواست با خرج تحصیل خود ،باری دیگر بر دوش خانواده بیفزاید .فکری تازه در ذهن کوچکش خطور کرد .بهترین راه ،کار بود .از آن روز به بعد ،نصف روز را درس می خواند و نصف دیگر را کار می کرد و این ،خیالش را تا حدودی آسوده می نمود. .حا لا می توانست قسمتی از هزینه تحصیلی را خود به دست آورد و نیز کمکی برای پدر باشد .


یکی از اعلامیه های امام تازه به دستمان رسیده بود .تکثیر و پخش آن مشکل بود .با این که محل تکثیر ،امن و مناسب بود ،باز هم احتمال خطر وجود داشت .حسین شبها به سراغم می آمد .اعلامیه ها را بر داشته ،در شهر پخش می کردیم . او دل و جرات عجیبی داشت و هیچ واهمه ای به خود راه نمی داد .شبی مشغول پخش اعلامیه بودیم .ماموری به تعقیب ما پرداخت و خواست دستگیرمان کند .من در رفتم و حسین دستگیر شد .چند روزی باز داشت بود اما پس از آزادی دوباره به فعالیتش ادامه داد .دیگر ،بازداشت برایش امری عادی شده بود و هر گز مانع ادامه کارش نمی شد .چند روزی پیش از شروع ماه محرم ،مرا دید و گفت :امسال وظیفه مهمی داریم و باید عزاداریها رنگ انقلابی به خود بگیرند .گفتم :اما این خیلی دشوار است .جواب داد :خودمان شروع می کنیم .از فردای آن روز یک یک بچه ها را با این هدف آشنا ساخت و محرم همان سال عزاداری ما سمت تازه ای به خود گرفته بود و با شعارهای انقلابی در مساجد حاضر می شدیم و هماهنگ کننده گروهمان ،حسین بود .


درخت انقلاب ، تازه به بار نشسته و نوای دلکش پیروزی در آسمان میهن اسلامیمان طنین انداخته بود .حسین در راه دفاع از آرمانهای آن ،بیشتر شبها را در پایگاه به سر می برد .تصمیم گرفته بود در حد توان در راه شکوفایی انقلاب ،فعالیت کند تا اینکه آژیر جنگ در سال 1359 آرامش جامعه را بر هم زد .حال لازم بود که فنون جنگ را فرا گیریم .با تشویق او در یک آموزش مقدماتی شرکت کردیم و آماده رفتن به جبهه های نبرد شدیم .محل اعزام خرمشهر بود که با یورش ناجوانمردانه دشمن متجاوز به خونین شهر تبدیل شده بود .وقتی به منطقه رسیدیم به خط مقدم شتافتیم .توپهای دشمن در نزدیکی ما مستقر بود و صدای غرش ،لحظه ای قطع نمی شد .

همه جا در هم ریخته بود .حسین در کنارم بود و مدام به بچه ها روحیه می بخشید . از زمین و هوا گلوله می بارید و حسین با همان آرامش همیشگی مشغول نبرد بود .می گفت :جبهه جایی است که انسان را می سازد و به خدا نزدیک می کند .به هر طرف می نگرم صدای نعره شیران میدان به گوش می رسد .با گفتن این سخنان شور عجیبی سراپایش را فرا می گرفت و یا الله گویان دشمن را زیر آتش رگبار قرار می داد .

بلافاصله خمپاره های دشمن به سویمان نشانه رفت و ناگهان با اصابت ترکش خمپاره ای ،او از ناحیه پا زخمی شد و بر زمین افتاد .خواستم کمکش کنم .،قبول نکرد و ساعتی چند با همان وضع به نبرد ادامه داد تا اینکه با اصرار زیاد به پشت جبهه منتقل کردیم .

لحظه شهادت:

نزدیک به هفت سالی می شد که در جبهه می جنگید .همان جا بود که اورا شناختم .برایم از دوستان شهیدش و عشق به معبود واقعی حرف می زد و حالت عرفانی داشت ، بعضی از آیه های قران و اشعار عرفانی را حفظ می خواند .

روزی در حالی که شبنم اشک بر گونه اش می چکید ،برای پدر و مادر خود نامه می نوشت و از آنها در خواست می کرد که دعا کنند تا به شهادت نایل آید .

دلش برای وصال یار می تپید و هنوز اشک از چشمانش سرازیر بود . غرق تماشای حالت عرفانی اش بودم که ناگهان به خود آمد و دست از نوشتن بر داشت .دستی به شانه اش زدم و گفتم :چیه حسین ؟در چه فکری ؟گفت :شهادت .سپس نامه را تمام کرد و با هم بر خاستیم تا خود را برای رفتن به خط آماده کنیم .عملیات والفجر 10 شروع می شد .پس از تهیه وسایل جنگی به راه افتادیم .ناگهان صدای بچه ها بر خاست .هواپیما !...هواپیما !...آنها از ترس پدافندها ،اوج گرفته بودند و از ارتفاع زیاد بمباران می کردند .علاو بر منطقه جنگی ،مناطق مسکونی شهر حلبچه را نیز مورد هدف قرار می دادند .بمبها پی در پی فرو می ریخت اما اینها با بمبهای معمولی فرق داشتند .

شاهد صحنه رقت انگیز ی بودیم .این ناجوانمردان پلید ،بمبهای شیمیایی بود که فرو می ریختند .سریع دست به کار شدیم و پیشگری های اولیه را شروع کردیم .اما لحظه موعود برای حسین فرا رسیده بود .پس از شلیک چند گلوله ،در حالی که هنوز اسلحه در دستش بود ،پیکر بی جانش آرام بر روی زمین افتاد و روح آرزومندش در آسمان زیبای عشق به پرواز در آمده ،در کنار محبوب آرام گرفت 


شهدا شهدای ایران شهید شاخص شهید علی نفیسی
  • ۹۴/۰۲/۰۷
  • بسیجی گمنام

نظرات (۰)

نظرات شما عزیزان دلگرمی برای ما می باشد
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
باز نویسی قالب توسط گروه فرهنگی سردار هور