دختر محجبه به کلاس زبان می رود. در جای خود که می نشیند.
همکلاسی اش که آن چنان حجاب مناسبی هم ندارد از او می پرسد:
چرا چادر سر می کنی؟ چرا اینقدر محجبه ای؟ در سازمان خاصی کار می کنی؟
پاسخ می دهد: نه مگر فقط کارمندان دولتی محجبه اند؟
گفت: آخر آنهایی که با جاهای خاص در ارتباطند این جوری حجاب کامل دارند.
انگار هنوز قانع نشده بود پرسید: شهرستانی هستی؟
دختر چادری جواب داد نه. حتماً درنظرش دهاتی ها و شهرستانی ها باحجابند!
بازهم دست بردار نبود. پرسید دانشجو هستی؟ پاسخ داد بله.
پایان نامه دکتری می نویسم. گفت چه رشته ای؟ جواب داد: علوم قرآنی.
انگار رمز جدول را پیداکرده باشد گفت: آهااان!!
دختر محجبه که انگار قبلاً تجربه چنین برخوردی را داشته است
بلافاصله و با اعتماد به نفس فراوان جواب داد:
نمیدانی چه لذتی دارد وقتی سیاهی چادرم، دل مردهایی که چشمشان به دنبال خوشرنگترین زنهاست میزند.
نمیدانی چقدر احساس امنیت می کنم وقتی در خیابان و دانشگاه و… راه میروم و صد قافله دل، همراه من نیست.
نمیدانی چقدر لذتبخش است وقتی وارد مغازهای میشوم و میپرسم: آقا!
اینها قیمتش چند است؟ فروشنده جوابم را نمیدهد؛ دوباره میپرسم: آقا!
اینها چند است؟ فروشنده که محو صورت بزک کرده و رنگ موهای زن دیگری است،
من را اصلاً نمیبیند. و باز هم سوالم بیجواب میماند و من، خوشحال، از مغازه بیرون میآیم.
و دختر جوان محجبه همین طور ادامه می دهد